بالکن خانه... هوای ابری و دوست داشتنی و منی که ایستاده ام و موهای بافته روی شانهی چپم است و نسیم به صورتم میخورد و غرق لذت زندگیم...
نگاهم به جنوب تهران... هوایپمایی که در حال نشستن است و سایه ای که انگار بالای ابرها آن را دنبال میکند. مامان اینورتر نشسته. در حال شکستن گردو. بابا و میم پایین در حیاط اند و خرمالوها را آب میدهند.. نگاه من همچنان هواپیمایی را دنبال میکند که هنوز آن بالاست... که یکهو منفجر میشود.. منفجرش میکنند، من بهت زده ام... میبینم که سقوط میکند... نفسم حبس شده. تمام خانههای زیرش را میسوزاند. آن همه آدم در هواپیما.. آن همه آدم بزرگ و کوچک در خیابان و خانه ها.. که زندگی میکردند، که یک جایی مشغول تحقق رویاهاشان بودند.... بهت زده ام انگار که لال شده باشم. آخه چه فکری کردند که هواپیما را بالای خانههای آن همه آدم منفجر کردند؟ میم را صدا میزنم.. شلنگ آب را وسط حیاط ول میکند و بدو....
مسئله به همینجا ختم نشد. موشکی از روی زمین بلند شد. موشک بود یا بمب؟ اینها را نمیدانم.. جایی میان خانهی ما و محل سقوط هواپیما... موشک را ایران زد انگار که منتظر چیزی برای آغاز جنگ بود. من حالا دیگر فریاد میزدم، ناله میکردم که نکنید احمقها، انقدر سراسیمه همه را به کشتن ندهید.. مامان نگاهم میکرد. صدام شنیده نمیشد... مستاصل بودم. موشک یا بمب یا هر چه که بود، درست کار نکرد، خورد روی خاک خودمان و باز آتش، هاه میبینی؟ به همین مسخرگی... آتشی که شعله میدواند به سمت خانهی ما...به سمت سوزاندن کل شهر... به سمت ذوب شدن همهی آدمهای دوست داشتنیام. و موشک دیگری که حالا لابد خارج از ایران را نشانه گرفته بود. تهرانم با سرعت میسوخت. درست مثل همان تصویری که از هیروشیما داشتم و انفجار و پخش سریع و... حالا دیگر فقط اشک میریختم و جیغ میزدم و انگار بغل مامان تنها محلی بود که آن لحظه، همان نزدیکیهای مرگ آرامم میکرد. بوسش کردم. چشمهایم را بستم وتسلیم شدم برای مرگ، صدای انفجار کنار گوشم بود که یکهو از خواب پریدم.
عجیب نیست؟ اینکه در خواب لحظه مرگ خودم را ندیدم؟شاید مرده ام و تمام این لحظات زندگی بعد از مرگم است؟که هنوز خودمرا زنده فرض میکنم و تا دو روز دیگر، با دلیل و برهان بهم اثبات میکنند تو در همان انفجار مردی؟
حالا هی این تصاویر انفجار هواپیما و سوختن تهران جلوی چشمانم ظاهر میشود، در تاکسی، در کلاس، در مترو...