۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

روزهای سگی

یه روزایی هم هست که باید یه پلاکارد رو سینه‌م بزنم و بگم "به نقاب لبخندی که بر چهره دارد توجه نکنید. نزدیک نشوید، پاچه میگیرد".
دقیقن یه روزایی هست که بی دلیل یا با دلیل اخلاقم یه جور ناسازگاری داره. که نباید کسی بهم نزدیک شه. نباید پیگیرم شه. نباید... که حوصله‌ی خیلی چیزارو ندارم و خیلی جدی کارایی که دارم رو پیش میبرم. به نفعتونه اینجور مواقع خودتون بهم نزدیک نشید.

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

مست از بوی پاییز

مست از قدم زدن‌های زیر بارون
مست از هوای امروز تهران
مست از بوی کاج‌های خیس...

و پست "شبانه - باران نوشته های یک ذهن پریشان حال" ِ دیشب ِ هنگامه که حال و هوای خودمه به تاریخ 5 آبان.
و دیگر هیچ :ی

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

حسرت بی پایان یک اتفاق ساده‌

تو رفته‌ای و راه‌ها را برف پوشانده است،‏
باید به کومه‌ی کلمات خودم برگردم.‏
ماهی، علف، آفتاب، پرنده، سنگ، ستاره، انتظار، رود.‏
و من، همه، هرچه، هر چه که هست،‏
همه‌ی مافقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده‌ایم،
که جهان را بی‌جهت
جور عجیبی جدی گرفته‌ایم.‏

(بگذار اینجا‏
یک ستاره بگذارم،‏
حرفم ادامه دارد.)‏
*
فراموشی، فراموشی، فقط فراموشیسرآغاز ِ سعادت آدمی‌ست!‏
 
«سید علی صالحی»

به مسخرگی ِگودیِ کف دست


   چه جوری میشه بدون پرت شدن، رو یه طناب باریک راه رفت؟ چه جوری میشه یه هفته، فقط هفت روز این طناب باریک آروم بگیره و اینقدر بالا و پایین نره؟ چرا پاهای من اینقدر می‌لرزه؟ نه از ارتفاع می‌ترسم نه از هیجان. اما چرا این طناب اینقدر برای سنگینی تن من نازکه؟
   نگاه می‌کنم به آیینه... خنده‌م می‌گیره. همه چیز مسخره‌ست. به خصوص وقتی شکل جدی به خودش می‌گیره مسخره‌تر و خنده‌دارتر هم میشه!‏

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

==>


When Nothing Goes Right

GO LEFT!



پ.ن: تو حِدیث اومده‌ها.... یا حتی چگونه به خود انرژی مثبت دهیم. بعله :ی

تخلیه روانی به وقت 30 مهر 91

یک جور ِ بد ِ استرس در حلقی هستم.
حالا نمیدونم این از چی ناشی میشه؟ شاید از دفاع‌های دیرهنگام بچه ها، و مکاترونیکیایی که همه از دم پنج ترمه میشن و... شاید از نمره دادن استادا که به همه پایین میدن و. و منی که از همین الان با فکر پنج ترمه شدنم، از یه طرف دلم آروم میشه که استرسای نرسیدن به مقاله و پروژه و الخ رو ندارم، و از طرفی ناراحتم برای نمره ای که بیخود کم میشه و...
اما فکر کنم برمیگرده به سه تا دفاع اخری که رفتم. همشون دانشجوهای استادم بودن... که استاد نشسته بود و وقت سوال پرسیدنا شد و شیرینی و میوه جلوش رو میخوره و وقتی سوالا طولانی میشه اعصابش به هم میریزه و هی پیشونیش رو میگیره و... و من هر بار میگم اگر سر دفاع من همچین حرکاتیو کنه قشنگ استرس میگیرم و لال میشم.
وقتی امروز خانوم دکتر که اتفاقن استاد داور منم هست به خانواده پسره گفت لطفن بیرون تشریف داشته باشید موقع سوالا، چون اینجا اینجوری مرسومه که خانواده نباشن، من هی میگفتم وا! چه زشت.. خوب بگم مامان بابام نیان دیگه. زشته که... کاش خانوم دکتر، استاد راهنما رو موقع سوال بیرون میکرد :/
بعدتر حرکات هیستریک استاد، البته نمک بازی هم در میاورد وسطش و همه هار هار میخندیدن...
سه شنبه برا گروه ارائه دارم. همون ساعتای مرسوم برای دفاع هم هست. ینی استاد خسته و عصبیه لابد. تمرین خوبیه برا آمادگی در مقابل لال نشدن...
اینا به کنار، یه جور بدی شده این هفته. همه چیز انگار قراره با هم پیش بره. چند تا کار با هم. نرسیدن به هر کدوم از این برنامه ها اذیتم میکنه. ذهنمو مغشوش میکنه.

من استرسمه... و خوب حتمن برم حموم و بیام، بعدش آروم میشم. میدونم...

پ.ن: طبعن چرندنامه ای بیش نبود برای مرتب کردن ذهن و آرومتر شدنم. :)

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

یک ~

من دلم میخواد بنویسم. حال الانمو. که نوشتنی نیست. یه جور بیخودی خوشحالی.. با یه لاک آبی آسمونی رو ناخنم که دیروز ابتیاع کردم. با یه تقویم که جلومه و روزای امتحان میان ترمم رو نگاه میندازم و هی با خودم محاسبات می‌کنم کی و کجا چقدر وقت دارم. با یه تاپ و شلوار که هر وقت میشینم به قول مامان، کمرم تا کجا پیداست و ازونور هی میگم سرده، با یه پتو مسافرتی که دور پیچیده شده و با موهایی که شلخته دورم ریخته، و یه موبایل که اونور داره هی نفسای آخرش رو میزنه و میگه شارژ نداره، با کلی اسمس توش که بدون پاسخ مونده، بس که حوصله‌ی اسمس زدن ندارم این روزا. و چند تا صفحه‌ی بازشده که توش درباره treadسازی و openmp حرف زده.
یه جورایی انگار رهاش کردم بره... چیو؟ نمیدونم :)). خلاصه این منم... یه آدمی که چندین روزه، وقت برای خودشم نداشته اما عجیب انرژی داشته و کم نیاورده. این منم، یک تیلدا :ی

به وقت بیست و هشتم مهرماه 1391 خورشیدی :ی

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده‌اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می‌شود و فقط او می‌ماند و یک خستگی بی‌لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد...

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
 پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.
دوستدار تو : بابالنگ دراز

«كتاب بابا لنگ‌ دراز اثر جين وبستر»

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

با من روراست باشید! زنده ام؟


 بالکن خانه... هوای ابری و دوست داشتنی و منی که ایستاده ام و موهای بافته‌ روی شانه‌ی چپم است و نسیم به صورتم میخورد و غرق لذت زندگیم...
نگاهم به جنوب تهران... هوایپمایی که در حال نشستن است و سایه ای که انگار بالای ابرها آن را دنبال می‌کند. مامان اینورتر نشسته.  در حال شکستن گردو. بابا و میم پایین در حیاط  اند و خرمالوها را آب میدهند.. نگاه من همچنان هواپیمایی را دنبال می‌کند که هنوز آن بالاست... که یکهو منفجر میشود.. منفجرش می‌کنند، من بهت زده ام... میبینم که سقوط می‌کند... نفسم حبس شده. تمام خانه‌های زیرش را میسوزاند. آن همه آدم در هواپیما.. آن همه آدم بزرگ و کوچک در خیابان و خانه ها.. که زندگی میکردند، که یک جایی مشغول تحقق رویاهاشان بودند.... بهت زده ام انگار که لال شده باشم. آخه چه فکری کردند که هواپیما را بالای خانه‌های آن همه آدم منفجر کردند؟ میم را صدا میزنم.. شلنگ آب را وسط حیاط ول می‌کند و بدو....‏
مسئله به همینجا ختم نشد. موشکی از روی زمین بلند شد. موشک بود یا بمب؟ اینها را نمیدانم.. جایی میان خانه‌ی ما و محل سقوط هواپیما... موشک را ایران زد انگار که منتظر چیزی برای آغاز جنگ بود. من حالا دیگر فریاد میزدم، ناله می‌کردم که نکنید احمقها، انقدر سراسیمه همه را به کشتن ندهید.. مامان نگاهم میکرد. صدام شنیده نمیشد...  مستاصل بودم. موشک یا بمب یا هر چه که بود، درست کار نکرد، خورد روی خاک خودمان و باز آتش، هاه میبینی؟ به همین مسخرگی... آتشی که شعله می‌دواند به سمت خانه‌ی ما...به سمت سوزاندن کل شهر... به سمت ذوب شدن همه‌ی آدمهای دوست داشتنی‌ام. و موشک دیگری که حالا لابد خارج از ایران را نشانه گرفته بود. تهرانم با سرعت میسوخت. درست مثل همان تصویری که از هیروشیما داشتم و انفجار و پخش سریع و... حالا دیگر فقط اشک میریختم و جیغ میزدم و انگار بغل مامان تنها محلی بود که آن لحظه، همان نزدیکیهای مرگ آرامم می‌کرد. بوسش کردم.  چشمهایم را بستم وتسلیم شدم برای مرگ، صدای انفجار کنار گوشم  بود که یکهو از خواب پریدم.‏

عجیب نیست؟ اینکه در خواب لحظه مرگ خودم را ندیدم؟شاید مرده ام و تمام این لحظات زندگی بعد از مرگم است؟که هنوز خودمرا زنده فرض میکنم و تا دو روز دیگر، با دلیل و برهان بهم اثبات میکنند تو در همان انفجار مردی؟
  حالا هی این تصاویر انفجار هواپیما و سوختن تهران جلوی چشمانم ظاهر میشود، در تاکسی، در کلاس، در مترو...‏

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

آغاز فصل سرما در من

یه پتو پیچیدم دورم و نشستم پای پی سی، دست چپم روی شکم فرضیمه، قسمت اول دکستر میبینم. اون پشت یه سری اسلایدم هست که فقط بک گراندش مشخصه و باید برم بسازمش...
نقاط مشترک همه‌ی اینا در شروع شدن رخنه کردن سرما در بدن و دستای منه..

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

سیاتل گریس بودن غمگینه!

مردن همه چیز رو تغییر میده. پیادمدهای احساسی که حتمن داره اما یه چیزای دیگه هم هست. کی قراره به جای تو بره سر کار؟ کی قراره مراقب خانوادت باشه؟ تنها خوبی‌ای که برای تو داره اینه که دیگه مجبور نیستی نگران این چیزا باشی. آدمایی که هیچ وقت نمیدونستی کی هستن، میان و تو خونه‌ت زندگی می‌کنن. به جای تو میان سر کار. دنیا همچنان به کار خودش دامه میده.... بدون تو....

«گریز آناتومی- سیزن 9»
* * *

کاری که شوندا ریمز تو سیزن نه گریز آناتومی کرد خیلی بدتر و بی‌رحمانه‌تر از کاری بود که چند سال قبل جی کی رولینگ با کشتن دامبلدور و هری پاتر تو کتاباش کرد.

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

روزنوشت دوازدهم مهرماه

1- امروز سمینارم را ارائه دادم. استاد به‌به و کلی تعریفات کرد و خوب بود. یعنی برای سمینار بودن خوب بود و اما فکرش را که می‌کنم میگویم که چه؟ اینکه مهم نیست.. در واقع هیچ کاری نکرده‌ام به جز فهم اولیه مسئله و بررسی خیلی کلی از برخی راهکارهای موجود. استاد سمینار و استاد راهنما فکر می‌کنند خیلی خفن است، سر خودم را که نمیتوانم گول بمالم!‏ اما در کل سمینار را داده و راضیم.ممنونم. ترم دو هم تمام شد و رفت و من ماندم و دست چپم!

2- آآآآی... تونل کارپال ِ دست چپ ِ عزیز دلم درد می‌کند. سر شب از درد و تصورات چیزی که میم گفته بود گریه‌ام گرفت اما بعدتر با الف حرف زدم و آرام شدم.

3- دلار این روزها هی بالا میرود. هی تغییر میکند. هی همه‌ی اطرافیانم را مغموم و یک جور مستاصلانه ای کرده.الان که این را مینویسم در سایت مثال.کام جلوی قیمت دلار آمریکا خط کشیده یعنی که خرید و فروش نداریم، و دلار کانادا 3420 است. امروز بازار اعتصاب بود. در میدان توپخانه شلوغی و گاز اشک آور و....

4- امروز بعد از مدتها رفتم خواجه نصیر.. برنامه ی کانون فیلم، اکران فیلم بغض.. برای اکران فیلم که نرسیدم اما عوامل فیلم را که دیدم.  از آن بالاتر اعصای کانون فیلم را (باران کوثری را بچه تر که بودم عاشق بودم، الان دوستش دارم:ی)... بعد هم عکس و.. و در نهایت نشستن‌هایی از جنس رفیقانه درپارک دانشگاه. و این‌ها همه یعنی فول آو انرژی از دوستان. جای چند تا از دوستان به شدددت خالی بود.

5- فی الواقع دست ِ نوشتن ادامه را ندارم. تایپ یک دستی هم سخت است. از این گذشته کم خوابی دیشب بهم فشار آورده، این دست را باید بست و خوااااابید....