۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

مرثیه‌ای برای یک رویا

باز شدم آدم لوسی که تا تقی به توقی می‌خورد اشکش روان است...
اولش شین زنگ زد. باهاش حرف زدم، قطع کرد. خسته بودم. خسته‎تر شدم. روانم یکهو له شد... شاید سر هیچ و پوچ..
دیدم چقد ناتوانم در برابر چیزی که میخواستم اتفاق بیفتد اما نیفتاد. که چه از ته دلم میخواستم بشود، اما همراهی نکردند، نشد، نرسیدم. حالا باید برای چیزی که خودم هم نگران و پیگیرش هستم، بازخواست شوم. بدتر از این امکان دارد؟ اشک از فرط استیصال...
حق سین نبود که یهو تلفنم زنگ بخوره و حالم بدتر از چیزی که بود بشود و...
میرسم خانه، به شین زنگ میزنم که کوتاهی از جانب من نبود! او هم میگوید نه، چنین منظوری نداشتم..
فیس بوک را باز می‌کنم. میم یک عکس گذاشته در آلبوم Requiem for Dreams و زیرش چند خطی رفیقانه نوشته.. عکس مال روز قبل از رفتنش است... باز تمام صورتم خیس میشود.. مرثیه؟ استیصال؟ خشم؟ ....
من آدم ِ کم آوردن نیستم...

در پست‌هایم که می‌چرخم میبینم  آخرین باری که چنین وضعیت ِ اشک دمِ مشکی داشتم، برمی‌گردد به دو ماه قبل...‏

۲ نظر:

  1. تو کم نمیاری رفیق
    تو فقط خسته ای
    تموم میشن این روزای سخت و فقط شیرینی این همه زحمتی که کشیدی به جا میمونه و لبخند تو
    چه دلم خواست روز دفاع پایانامه ت منم باشم... فک کن :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چه خوب میشه تهش همینی باشه که تو میگی، شیرینی..:)
      یوتاب جان قبل از اون چه دلم میخواد فارغ شم زوتر و قبل از عید ببینمت :*

      حذف