۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

اراجیف به وقت گیجی ِ نیمه‌ی دوم بهمن

یک روزهایی هم هست که نرم نرم می‌آید و از رویت می‌گذرد. نه که نخواهی جاخالی بدهی، که می‌دهی، اما انگار همه طرف باشند. و نگذارند جان سالم به در ببری.‏
این روزهایم این شکلی شده که چندین تا کار موازی باید با هم انجام بدهم (حدود پنج-شش تا). حالا یک سری‌شان اولویت دارند یک سری را هم تا جای ممکن به دقیقه نود  و شب بیداری می‌اندازم. بعد این وسط یک سری کار دیگر هم هست که در هر موقعیت دیگری که اتفاق می افتاد فان محسوب میشد، مثلن دفاع بچه‌ها، یا کادو خریدن برا استاد، یا.... اما در این موقعیت فقط اسباب مشغولیت ذهن‌ست و...
الان به این فکر کردم که چقدر لازم است دفتر شصت برگی که کنار تخت افتاده را بردارم و کارها را رویش بنویسم و با انجام تک تکشان، خطشان بزنم. نه که تا همین امروز کارهایم را ننوشته باشم‌ها... مینویسم ولی هی روی برگه های مجزا. بعد اینها گم میشوند یا دلم را میزنند یا بعد از انجامشان می‌اندازمشان دور. وقتی همه‌شان جلوی چشمم باشند و بعد از چند روز ببینم خط خوردگی های برگه های قبل زیاد شده، ذهنم آرام می‌شود. لابد اینها اتفاق می‌افند

حکایت من این است که کارهایم زیاد است. موعد تحویل هر کدامشان نزدیک شده، ذهنم متمرکز نیست. میخواهم روی فلان کار وقت بگذارم بعد هی ذهنم می‌پرد که وای پس اون چی؟ بعد کلن همه چیز را کنار گذاشتم و نشستم روی ربات که شااااااید، شاید بتوانم تا آخر بهمن به یک جایی برسانمش. از آن طرف آدم‌هایی که باید باهاشان کار کنم، هم ورودی‌های خودم. که یکیشان به قول استادم، امیربازی در میاورد و کاری نمی‌کند و مسئولیتش ریز ریز بر دوش بقیه‌مان تقسیم می‌شود. بعد هی شین میپرسد فلانی چه؟ کار می‌کند؟ اینبار کم آوردم و گفتم نه، کار نمیکند. بهم زنگ زده که "رباتتان" چطور است. بهش گفتم مگه پروژه تو عوض شده؟ گفت نه، آخه من کاری نمی‌کنم و.... بهش میگم خوب من که کاراتو گفتم هی زنگ نمیزنم که بیا کار کن. خودت بیا... میگه نه و.... آدم‌ها از یک جایی به بعد ظرفیتشان تکمیل می‌شود....
اصلن همین ربات به اندازه‌ی تمام کارهایی که قبلن گفتم دغدغه ذهنی ایجاد می‌کند. این موعد ِ آخر بهمن که بعید است بهش برسیم. من هم که برسم تمامش کنم، پزشکان دوربین اندوسکوپ را دودر کرده اند و نیاوردندش... هی زنگ میزنم چه شد؟ دفعه آخر طرف گفت باید بریم جنس چینی بخریم و دلار گرونه و فلن بمونه بیمارستان و.... وقتی بودجه نمیدن چرا باید ما تا موعد مورد نظر کارارو بکنیم؟ :/

خلاصه‌ی اراجیفم: گیج می‌زنم بین این همه کار. یک جور گ گیجه و استرس های ناگهانی و آزردگی خاطر و. ترس.... بعد یک حسی الان‌ها بهم می‌گوید اینها همه‌ش تقصیر این هورمون های لعنتی‌ست و این امیدوارکننده‌ست.
مولتی تسک باید بود. اخمخم اگر از پس کارها تا آخر امسال بر نیایم! دفتر شصت برگ بردارم و ذهنم را داخلش بنویسم. و دل بدهم به زندگی...‏

پ.ن: لازم نیست بگویم این اراجیفم خواندن ندارد و ویرایش نیز نداشته است؟ :ی

۳ نظر: