۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

روزنوشت به وقت 11 دی

1- میدنایت این پاریس رو نصفه دیدم. اونقدا هم جذبش نشدم که هی همه گفتن خیلی خوبه. حالا نه اینکه انقدم بد باشه که رغبت نکرم ببینمش، اون شب خوابم گرفته بودو صبش کلاس داشتم. گفتم بذا فردا شب... دیگه نشد ببینم..
2-ته دلم یه جورِ عجیبی قیری ویری میره، به نظرم مال آلودگی هواست... شایدم مال استرس باشه. استرسِ امتحان و تکالیف و انتخاب پروژه ی درسا و کارای تز و....
3- دیشب 1 خوابیدم. ساعت 2.5 از خواب پریدم... باورم نمیشد خواب بوده. بس که همه چیز خیلی شفاف بود. تو حیاط ِ پایینی خونه ی بابابزرگ تو تاریکی هوا میگذشت. میترسیدم...
4- الان میشه بشینم و مقاله هایی که سرچ کردم رو بخونم ببینم به درد بخور هستن یا الکی ذوق کردم. اما مطمئنم کار 2 ساعته رو 5 ساعت لفتش میدم. پس برم ریاضی بخونم؟ خوابم نبره؟...
5- هوا هم که آلوده ست... اما ما باید پاشیم بریم تو این هوای داغون، بدترین جای ممکن، چون جلسه داریم و لابد باید چغلی افراد گروه رو بکنیم.چرا؟ چون یکی تو گروه هست که مرامش اینجوریه... یه کاری که خودش قراره بکنه رو هی عقب میندازه بعد میگه خانوم فلانی رئیسن؟ چرا نمیان کار کنن؟ بعد تا من کار خودشو یادآوری میکنم موضوعو عوض میکنه! فردا که تو جلسه حالتو جا آوردم متوجه میشی! حالا T.A تطیبیقی هستی؟ باش! :| :ی
حوصله ندارم زنگ بزنم به الف و ببینم قیمت فلان و بهمان چی میشه که تخمین ِ قیمت بزنم و لیست در بیارم و الخ! ایشالو فردا صب...
6- در برهه‌ای از زندگانی قرار دارم که سرم شلوغه، آخر دو ترم قبل هم همینجوری بود. و تا تقی به توقی بخوره دلم میخواد گریه کنم. اصلن هم خوب نیست. نشونه‌ی ضعفه. اما لابد طاقت میارم... بعله
7- صبا ساعت 8 میرم، شب ساعت 8 میرسم خونه... نشد برم سین رو ببینم. اعصاب ندارم :|

به خبری که هم اکنون به دستم رسید گوش کنید: 5ش تطیل رسمیه.

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

برخی روزها فقط باید بگذرند.

کاش امروز زودتر تموم بشه..
مردم بس که تو خبرا چرخیدم و اعصابم به ها رفت... بس که ماجراهای نبود دارو و مردن در اثر سوختگی پیرانشهر و ماجرای بیمارستان رفتن ِ خ رو خوندم و اشک ریختم..
امروز مودَم خرابه... کاش فقط تموم بشه...

من خودم هستم؟

من خودم هستم
بی‌خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم...
سید علی صالحی

جای خالی

یک روزهایی، جای خالی برخی آدم‌ها، قلبت را می‌فشرد..‏
اینطوری می‌شود که هی الکی بهانه‌ می‌گیری و...‏

روزنوشت به وقت جمعه  هشتم دی‌ماه 91-  صبحانه‌ی دورهمی با دوستان

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

حرف تردید یه نسله میون رفتن و موندن*


بدترین زمان همان لحظه‌ی آخر است... که چشم در چشم هم هستید و از هم خداحافظی می‌کنید..
نمی‌دانید دفعه بعدی که باز از هر چه می‌گویید کی خواهد بود، هی خودتان را خوب نگه می‌دارید... تا لحظه آخر خنده و شوخی که این دقیقه‌ی آخرجدا شدن راحت باشد برایمان... 
اما نمی‌شود.. راحت نیست... این درد جدا شدن لنتی‌ست.. چشم در چشم ِهم که می‌گویید خداحافظ، گریه‌اش می‌گیرد. قبل‌ترها انقدر اشکش زود روان نمی‌شد اما الان انگار بعد از این چند سال دوستی شبیه شدیم...
باز لبخندم... سفت در آغوش می‌گیرمش و.........
آسانسورها اما ساخته شده اند برای تنهایی گریه کردن پس از جدایی... تنهایی به زمین و زمان فحش می‌دهی که لنت به بدرقه؛ لنت به فرودگاه امام و....‏
.
این را 13 مرداد نود نوشتم. الان سین برای تعطیلات برگشته و باز از هر چه که دیدیم و ندیدیم می‌گوییم و به ترک دیوار هم می‌حندیم.
*اولین حرف؛ کاوه یغمایی

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

از ماندن‌ها- وبلاگ "کنار کارما"


از ماندن‌ها.. نوشته‌ی کنار کارما... که چقدر خوب نوشته من را :)

«کاش یک وقتی هم بشود شبی، نصفه شبی، دور هم بنشینیم و از "نرفتن‌ها"یمان حرف بزنیم. دلایل‌مان را بگوییم، حرف‌های ته دل‌مان را. بی‌لکنت، بی ملاحظه.........

من رفتن را نمی‌فهمم راستش، درک نمی‌کنم. رفتن برایم توخالی شدن است. حتی با وجود زندگی که عجیب، عجیب همیشه بر لبه‌های این مرز توخالی مماس شده و تنها یک قدم، یک حرکت ارادی لازم داشته برای وا دادن. من دقیقا از "نفهمیدن" حرف می‌زنم. چون اینقدر دلیل برای پاک کردن خودم از کلیشه خاک آریایی و سرزمین چهار فصل و چه و چه دارم که در شک نباشم. من زندگی کردن در اینجا را بلدم. من دلم می‌خواهد ده زبان زنده دنیا را هم که بدانم، صبح که بیدار می‌شوم به فارسی حرف بزنم، بگویم، بنویسم. من آدم بسم الله الرحمن الرحیم گفتن و در سی سالگی از صفر شروع کردن نیستم. توانش را ندارم جایی بروم که تازه شروع کنم به توضیح خودم، که تازه آموزش بخواهم که تازه فرهنگ جدید یاد بگیرم که تازه درس بخوانم که تازه کوالیفای بودنم را پشت آی‌دی کارتم درخواست کنم. برایم سخت است. دوست دارم صبح به صبح با "دریانی سر کوچه" در مورد پنیر حرف بزنم تا با موسیو فونتن در خیابان ولینوو کختیه. موجودی‌ام که لذت سفر را دقیقا با لمس بلیت برگشت به خانه کشف می‌کند و این ایمان، ایمان به زیستن در خانه‌اش است که اتفاقا خوش سفرش کرده. من تهران را دوست دارم (لطفا نزنید! مسخره نکنید!). دوست دارم و به ترافیک‌اش فحش می‌دهم. دوست دارم و با مردمانی‌اش دست‌و‌پنجه نرم می‌کنم که بارها غمگین‌ترین خاطرات زندگی‌ام را ساخته‌اند اما از تمام فرودگاه‌های دنیا که برگشته‌ام/ که برمی‌گردم، نه اینکه دور میدان آزادی ده دور بزنم(!) اما مسیر برگشت را برای کلید انداختن بر در خانه‌ام، خانه واقعی‌ام ثانیه‌شماری کرده‌ام. اینجا دوستانم را دارم؛ گنج‌هایی که سال‌هاست هر زمان دلم/دلشان گرفته، نگاهشان کرده‌ام و آرام شده‌ام. من توان تماشای آدم‌ها را از خلال چت و اسکایپ ندارم. حرف زدن و تجسم کردن از لابلای نامه و عکس و ویدئو عصبی‌ام می‌کند. فاصله‌ها یک بار من را به دیوار کوبیدند؛ محکم. خیلی محکم. باور نمی‌کنید؟ خواستید جایش را نشان می‌دهم!

کشورم برایم نه سرود ملی‌اش است و نه پرچم‌اش؛ مفهومی دلی‌ست. مفهومی چندگوشه و ساده با لحظه‌هایی از خوشی‌ها و غم‌های روزانه، با خرید کردن و نوشتن. با چایی دم کردن و غذا پختن و ترجمه کردن. با فیلم دیدن و کتاب خواندن و چه و چه. وطن برایم آن جغرافیای گسترده ژئوپولیتیک که در مقاله‌هایم می‌نویسم، نیست که یا در بوقش کنم و یا یکسره نفی. ایرانی بودنم را هیچ‌وقت نه مهر افتخار کرده‌ام و نه تحقیر. من اینجا دنیا آمده‌ام و خودم را از وسط به دو نیم هم کنم، ایرانی‌ام. هنوز از کمبودها و نبودها و گیر‌و‌بست‌هایش حرص می‌خورم. هنوز توی ترافیک به رفتارهای بعضی مردم‌اش فحش می‌دهم. هنوز از دروغ گفتن‌ها وحشت می‌کنم، هنوز توی سینما معده درد می‌گیرم. هنوز توی تئاتر و کنسرت با بغل دستی‌ام  به خاطر موبایلش بحث می‌کنم ولی یاد گرفته‌ام بسازم. چون اینجا زندگی کردن چیزهای درونی به من می‌دهد که فقط وقتی نبوده‌ام درکش کرده‌ام. بله من سازش می‌کنم درست مثل خیلی از سازش‌ها که وقتی "آنجا"هستیم، می‌کنیم ولی بنابرهزار دلیل محترم (و یا محافظه‌کاری و یا ترس از قضاوت شدن) کمتر در موردش حرف می‌زنیم. بله من اگر قرار است دیل کنم، ترجیح می‌دهم که همینجا باشم.


* این نوشتار در خصوص مهاجرت است و نه تبعید.
* 18 دسامبر روز جهانی مهاجرت بود.»

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

21 دسامبر 2012

خوب راستش را که بخواهید ما این فیلم 2012 را ندیده بودیم. یعنی نه که نداشته باشیمش، فقط گفتیم مرگ یک بار شیون یک بار. بگذار زندگی را ادامه دهیم و تاریخ ِ دقیق ِ تمام شدن این دنیا را با تمام بد و خوبش ندانیم و یکهو سورپرایز شویم. از بد ِ روزگار، هی همه جا صدایش در آمد که 21 دسامبر دنیا تمام میشود..‌
در هر صورت ما فیلم را ندیدیم. گفتیم باز این آمریکای ملعون یک فیلم ساخته که ما را آشفته کند، بیخیال عامو.. تمام میشود که بشود. اصلن مگر شما وکیل نوستراداموسی؟ ما از همان کودکی از تاریخ بدمان می‌آمد، حالا شما رفتی تاریخ را واکاوی کردی و دیدی فلانی چه گفته؟ خوب به فلان..‏
با خودمان عهد کردیم این فیلم‌های چرند که مروج خرافات است را نبینیم تا پایان سال 2012...‏  (یعنی لابد ته ذهنمان بارقه‌هایی از باور ِ تمام شدن دنیا و زندگی بعدی در این تاریخ می‌درخشیده.‏)

خلاصه که رو سفید از امتحان بیرون آمده ایم و هیچ خبری نیست. ما هم فیلم را دی‌وی‌دی پلیر گذاشتیم دیدیم ئع کار نمی‌کند! آوردیم در اشکبوسمان کپی کردیمش تا چند روز دیگر ببینمش. خیلی هم سرخوشانه و دهن‌کجانه به نوستراداموس :ی


۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

اومد و آخر دنیا بود


امشب به مناسبت ِ نزدیک شدن به آخر دنیا شاید یه فیلم ببینم. بعد یه عالم آهنگ‌های خوب از کریس‌دی‌برگ و جاش گروبان و سیاوش و داریوش که باهاشون تا خرتناق نوستول میشم رو انتخاب کنم و بریزم تو گوشیم که تا وقتی دنیا تموم میشه گوش بدمشون
آها برم موهام رو هم یه مدلی کوتاه کنم که فردا شب اگه هنوز دنیا تموم نشده بود برا مهمونی حاضر بشم. دیگه اینکه چند مدل لباس میپوشم و هی میرم روی تخت وایمیسم تا تو آینه‌ی اتاقم بتونم تمام قد خودمو ببینم بعد یه لباس خوب برای مردنم انتخاب کنم.
به س که از خارجه اومده زنگ میزنم و یه ذره چرت میگیم و میخندیم و قرار میذاریم اون دنیا کجا همدیگه رو ببینیم؟ در همین حد خل ینی :))
اوووم... دیگه اینکه باید به خیلیا بگم هی هی هی دلم خیلی زیاد براتون تنگ میشه و امیدوارم تو زندگی بعدی ببینمتون.
دیگه خیلی چیزای دیگه...‏

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

پایین ِ همت چیزه؟


بارالها مقوله‌ی اتوبان همت با نصف‌النهار مبدا فرق داره‌هاااا...
یهو فردا صب بیدار میشیم تو رادیو میگه مدارس بالای اتوبان همت تطیل است! بعد ما هلک هلک باید ساعت 7 صب، خیابونای برفی ِ بدون ِ تاکسیِ  رو گز کنیم و برسیم به خ انقلاب. چرا؟ چون تو باز داری جبرجغرافیاییت رو اعمال می‌کنی....
ای بابا.. خلاصه با تشکر از بذل توجهت

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

لبخند تصنعی ِ مزخرف

از صب که بیدار شدم سه قسمت آخر گریز آناتومی را دیدم و لذت بردم از بزرگ شدن شخصیت هایش. از کریستینا و مردیت و تغییراتشان. از الکس. از آریزونا و تلاشش.. آخر سر درک و مردیت را میبینم، مردیت یک تی‌شرت برای دختر کوچولویشان خریده و رویش نوشته: بهترین خواهر بزرگه‌ی دنیا. بعد یکهو درک شگفت زده و سراسر ذوق می‌شود و من می‌گویم ببین! زندگی باید همین باشد. همین بالا و پایین‌های زندگی این دو نفر...
بعدتر بابا آمد خانه و از سنجاب‌هایی که دیده بود با هیجان حرف میزد و حالش خوب بود و من هیجان تصنعی میدادم به خودم، که چه حرفهایش برایم جذاب هستند و چه تجربه‌ی خارق العاده ای.
اسمس میم می‌آید: "فردا ساعت 8 صبح، پیاده‌روی دارآباد، برای تجدید دیدار با بچه‌های دانشکده، دانشکده‌ی قدیممان، به اکیپ هم خبر دهیم که بیایند." اگر بروم برخی‌هایشان را بعد از 2 سال میبینم و برخی را هم قطعن نمیشناسم. از اکیپ چند نفره‌مان که ایران مانده‌اند خبری ندارم میروند یا نه. من اما چندان اشتیاقی به رفتن در بین جمعی که حالا هر کدام دغدغه‌هایشان خیلی با من متفاوت است ندارم، آدمهایی که همان دوران دانشگاه هم سلام و علیکی با هم نداشتیم. نه که فکر کنید آدم ِ جمع نبودم، که با آدمهای زیادی از دوران خواجه‌نصیر روزگار گذراندم و خوشی کردیم و به حرفهای احمقانه‌ اهمیتی ندادیم و...‌حالا بیخیال. داشتم میگفتم که فردا بروم و آدمهایی را ببینم که یا نمی‌شناسمشان، حتی با وجود ِ همکلاسی بودن، بس که خودشان را عقب کشیدند و به ما به چشم ِ بچه‌ تهرانی بودن نگاه کردند و.... و یا آنهایی هم که سلام گرمی با هم داشتیم یکهو سر بچگی کردن ِ خودشان در جمعمان نباشند و دفعه‌ی بعدی که ببینیشان، خبری از دوستی قبل بینتان نباشد. بعد اینها همه برای من خنده دار است.
هفته‌ی بعد میان ترم دهشتناکی دارم که الان با این حال و روزم نخواندمش و قطعن چهارشنبه سوری میبینم و بعدش که حالم بهتر شد، شب تا نیمه بیدار میمانم و درستش میکنم. الان جواب اسمس میم را میدهم که "دلم میخواست بینتان باشم، اما استثنائا فرصت این  اتفاق یکهویی را  ندارم و ممنون از حسابی که رویم باز کردید." و برایش نمینویسم که هی رفیق، همه که مثل تو دوست داشتنی نیستند که دلم بخواهد ببینمشان. که حال  امروزم به اندازه‌ی کافی  قاطی هست که فردا دلم نخواهد بین آدمهایی با لبخندهای  مصنوعی باشم.‏ هر چند واقعن به نظرم باید هیجان انگیز باشد جمع شدن ِ اینطوری بعد از چند سال و خل بازی درآوردن. اما این نیامدن را بگذار پای خوب نبودن ِ این روزهایم...‏


در نهایت هم لنت به گشت ارشاد که نمیگذاره ملت تو حال خودشون باشن و این همه گه داره تو مملکت خورده میشه و اینا گیرشون مانتوی کوتاه و چکمه‌ی خانوماست!‏

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

ایران ِ این روزها، درد دارد

هوای تهران به طرز غمگینی آلوده است و کوه‌های شمال یکهو در کثافت ِ غوطه‌ور در هوا، محو میشوند..
سیران یگانه، دخترکِ دبستانی در کلاس، در کنار دیگر همکلاسیانش سوخت...و دیشب فوت شد...
نسرین ستوده و جعفر پناهی جایزه‌ی ساخاروف را بردند...
امروز دهم دسامبر، روز جهانی حقوق بشر...

علی عبدی عالی نوشته: وقتی بخشی از اوپوزوسیونِ مدعیِ حقوق‌بشرخواهی برای ضربه زدن به دولتِ ایران با هر سیاستِ ضد حقوق‌بشری از جمله تحریم‌ علیه مردمِ ایران همراهی می‌کنه، یا وقتی خبرنگارِ مدعیِ شفافیت از عمل غیرشفاف و غیراخلاقی‌ش در ضبطِ بدون اجازه‌ی صدای دیگران با افتخار دفاع می‌کنه، یا وقتی فعال سیاسیِ مدعیِ منافع ملی ترجیح میده به اسم منافع ملی از منافع گروه و سازمان و هم‌فکرهای خودش دفاع کنه، دور از انتظار نیست که وزیر آموزش و پرورش از دست رفتن جان دانش‌آموزانِ پیران‌شهر رو بی‌ارتباط با این وزارت‌خونه بدونه، عذرخواهی نکنه، و مسئولیتی نپذیره. تازه این آخری ادعاهای پرطمطراقِ بقیه رو هم نداره.
تغییر ممکنه، به شرطی که از خودمون شروع کنیم. به شرطی که بپرسیم: مسئولیتِ ما در به وجود اومدنِ این شرایط چیه؟



۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

ترمز ممنوع!

بزن کنار..
پیاده شو...

پ.ن: به همین سادگی‌ها هم نیست. طول و تفسیر دارد که نویسنده از بیان آن عاجز است..

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

زیر و روی ما آدم‌ها

آدما یا رو بازی می‌کنن یا زیرزیرکی یه سری کارارو انجام میدن و تو یهو وسطش از اوضاعشون خبردار میشی یا انقدر به رو بازی کردنت ادامه میدی که میبینی ئع؟ تموم شد همه چیز.
خوب معمولن من آدم‌هام رو از دسته‌ی اول انتخاب می‌کنم و حس بهتری بهشون دارم. که یهو رودست نخورم. که باهاشون راحتتر باشم. که حس نکنم به بازی گرفته شدم یه جاهایی.. حالا نمیدونم این از سیاست آدماست که گاهی رو نیستن یا از حماقت بعضی دیگه آدماست که رو هستن.
یه مرزی هم اینجا وجود داره. مثلن یه فرمتی از آدما هستن که تا یه مدتی با هم بودین و از یه جایی به بعد هیچ خبری ازشون نیست ، خبر هم بگیری خبری نمیتونی بدست بیاری. حالا اینا یا تصمیم به کم کردن رابطه گرفتن یا کلن دیگه حال نمی‌کنن یا دچار دپرشن شدن و بعد از حالت گذار، دوباره اوکی میشن.. بعد تو وقتی متوجه میشی مورد آخر بوده باز هم مثل قبل، همون آدم خوشبین -لابد احمق- میشی و میگی هــی چرا دپرس بودی؟
در کل که مهم نیست.

پا در هوا

فکرم درد می‌کند.
اعصابم معلوم نیست کجاست.
مال روزهای pms هم نیست.
فکر رفتن و ماندن و آینده‌ نباید انقدر پریشانم کند..
دلبستگی خر است.

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

تعطیلات نطلبیده به پاس هوای آلوده‌

1- بازم آلودگی هوا... بازم شانزده آذر.. بازم تعطیلی چند روزه‌ی ادارات دولتی و دانشگاه‌ها..
چند ساله اینجوری تعطیل میشه؟ پارسال- پیارسال...به قول یه دوستی از الان دارم برنامه میچینم 16 آذر سال دیگه کجا برم تفریح..
2- هوا بده.. واقن له له... اینو منی میگم که دیروز بعد از دو ساعت در ترافیک ماندن رسیدم خونه و هی سردرد داشتم..
3- تعطیل شد. میان ترم عصبی عقب افتاد. و این خودش ینی خبر خوب :ی
4- رباته به جای خوبی رسیده. هنوز کار زیاااده، ولی خوب یه نیم‌مرحله خوبی رفت جلو.
5- قرص آلپرازولام یا همچین خری خوردم تا پرش پلکم بیخیال شه، با اینکه این همه خوابیدم پلکم داره میفته کم کم...
6- باز کی این شوفاژ لعنتی ِ اتاق منو روشن کرده؟ گرمه بابا... نکنید جان من..
7- نسرین ستوده بعد از رسیدگی به درخواستاش، اعتصابشو شکست. و من تا ته اعماق وجودم بهش مفتخرم.
8- خیلی مشق و امتحان و پروژه دارم. درسته تعطیلی نطلبیده مراده، ولی علافی امروز بسه :ی
9- گندیدم در ایرانسل با این سرعتش! نمیدونم باز چه غلطی کردن که دو ساعته جیمیل و پلاس و جیتاکم مختله! اه2
10- گفته بودم پلکم سنگین شده؟

نسرین ستودنی

بعد یهو بیای اینترنت، خیلی غمگینانه استاتوس بذاری "نسرین ستوده"‏ و با خودت بگی شده روز 49ام.‏

کمتر از یک دقیقه بفهمی اعتصاب غذاش رو شکسته و به خواسته هاش رسیدگی میشه و بعد بگی "نسرین ستوده اعتصاب غذایش را شکست" و یه لبخند مبسوط رو لبت باشه. :)‏