از صب که بیدار شدم سه قسمت آخر گریز آناتومی را دیدم و لذت بردم از بزرگ شدن شخصیت هایش. از کریستینا و مردیت و تغییراتشان. از الکس. از آریزونا و تلاشش.. آخر سر درک و مردیت را میبینم، مردیت یک تیشرت برای دختر کوچولویشان خریده و رویش نوشته: بهترین خواهر بزرگهی دنیا. بعد یکهو درک شگفت زده و سراسر ذوق میشود و من میگویم ببین! زندگی باید همین باشد. همین بالا و پایینهای زندگی این دو نفر...
بعدتر بابا آمد خانه و از سنجابهایی که دیده بود با هیجان حرف میزد و حالش خوب بود و من هیجان تصنعی میدادم به خودم، که چه حرفهایش برایم جذاب هستند و چه تجربهی خارق العاده ای.
اسمس میم میآید: "فردا ساعت 8 صبح، پیادهروی دارآباد، برای تجدید دیدار با بچههای دانشکده، دانشکدهی قدیممان، به اکیپ هم خبر دهیم که بیایند." اگر بروم برخیهایشان را بعد از 2 سال میبینم و برخی را هم قطعن نمیشناسم. از اکیپ چند نفرهمان که ایران ماندهاند خبری ندارم میروند یا نه. من اما چندان اشتیاقی به رفتن در بین جمعی که حالا هر کدام دغدغههایشان خیلی با من متفاوت است ندارم، آدمهایی که همان دوران دانشگاه هم سلام و علیکی با هم نداشتیم. نه که فکر کنید آدم ِ جمع نبودم، که با آدمهای زیادی از دوران خواجهنصیر روزگار گذراندم و خوشی کردیم و به حرفهای احمقانه اهمیتی ندادیم و...حالا بیخیال. داشتم میگفتم که فردا بروم و آدمهایی را ببینم که یا نمیشناسمشان، حتی با وجود ِ همکلاسی بودن، بس که خودشان را عقب کشیدند و به ما به چشم ِ بچه تهرانی بودن نگاه کردند و.... و یا آنهایی هم که سلام گرمی با هم داشتیم یکهو سر بچگی کردن ِ خودشان در جمعمان نباشند و دفعهی بعدی که ببینیشان، خبری از دوستی قبل بینتان نباشد. بعد اینها همه برای من خنده دار است.
هفتهی بعد میان ترم دهشتناکی دارم که الان با این حال و روزم نخواندمش و قطعن چهارشنبه سوری میبینم و بعدش که حالم بهتر شد، شب تا نیمه بیدار میمانم و درستش میکنم. الان جواب اسمس میم را میدهم که "دلم میخواست بینتان باشم، اما استثنائا فرصت این اتفاق یکهویی را ندارم و ممنون از حسابی که رویم باز کردید." و برایش نمینویسم که هی رفیق، همه که مثل تو دوست داشتنی نیستند که دلم بخواهد ببینمشان. که حال امروزم به اندازهی کافی قاطی هست که فردا دلم نخواهد بین آدمهایی با لبخندهای مصنوعی باشم. هر چند واقعن به نظرم باید هیجان انگیز باشد جمع شدن ِ اینطوری بعد از چند سال و خل بازی درآوردن. اما این نیامدن را بگذار پای خوب نبودن ِ این روزهایم...
در نهایت هم لنت به گشت ارشاد که نمیگذاره ملت تو حال خودشون باشن و این همه گه داره تو مملکت خورده میشه و اینا گیرشون مانتوی کوتاه و چکمهی خانوماست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر