از ماندنها.. نوشتهی کنار کارما... که چقدر خوب نوشته من را :)
«کاش یک وقتی هم بشود شبی، نصفه شبی، دور هم بنشینیم و از "نرفتنها"یمان حرف بزنیم. دلایلمان را بگوییم، حرفهای ته دلمان را. بیلکنت، بی ملاحظه.........
من رفتن را نمیفهمم راستش، درک نمیکنم. رفتن برایم توخالی شدن است. حتی با وجود زندگی که عجیب، عجیب همیشه بر لبههای این مرز توخالی مماس شده و تنها یک قدم، یک حرکت ارادی لازم داشته برای وا دادن. من دقیقا از "نفهمیدن" حرف میزنم. چون اینقدر دلیل برای پاک کردن خودم از کلیشه خاک آریایی و سرزمین چهار فصل و چه و چه دارم که در شک نباشم. من زندگی کردن در اینجا را بلدم. من دلم میخواهد ده زبان زنده دنیا را هم که بدانم، صبح که بیدار میشوم به فارسی حرف بزنم، بگویم، بنویسم. من آدم بسم الله الرحمن الرحیم گفتن و در سی سالگی از صفر شروع کردن نیستم. توانش را ندارم جایی بروم که تازه شروع کنم به توضیح خودم، که تازه آموزش بخواهم که تازه فرهنگ جدید یاد بگیرم که تازه درس بخوانم که تازه کوالیفای بودنم را پشت آیدی کارتم درخواست کنم. برایم سخت است. دوست دارم صبح به صبح با "دریانی سر کوچه" در مورد پنیر حرف بزنم تا با موسیو فونتن در خیابان ولینوو کختیه. موجودیام که لذت سفر را دقیقا با لمس بلیت برگشت به خانه کشف میکند و این ایمان، ایمان به زیستن در خانهاش است که اتفاقا خوش سفرش کرده. من تهران را دوست دارم (لطفا نزنید! مسخره نکنید!). دوست دارم و به ترافیکاش فحش میدهم. دوست دارم و با مردمانیاش دستوپنجه نرم میکنم که بارها غمگینترین خاطرات زندگیام را ساختهاند اما از تمام فرودگاههای دنیا که برگشتهام/ که برمیگردم، نه اینکه دور میدان آزادی ده دور بزنم(!) اما مسیر برگشت را برای کلید انداختن بر در خانهام، خانه واقعیام ثانیهشماری کردهام. اینجا دوستانم را دارم؛ گنجهایی که سالهاست هر زمان دلم/دلشان گرفته، نگاهشان کردهام و آرام شدهام. من توان تماشای آدمها را از خلال چت و اسکایپ ندارم. حرف زدن و تجسم کردن از لابلای نامه و عکس و ویدئو عصبیام میکند. فاصلهها یک بار من را به دیوار کوبیدند؛ محکم. خیلی محکم. باور نمیکنید؟ خواستید جایش را نشان میدهم!
کشورم برایم نه سرود ملیاش است و نه پرچماش؛ مفهومی دلیست. مفهومی چندگوشه و ساده با لحظههایی از خوشیها و غمهای روزانه، با خرید کردن و نوشتن. با چایی دم کردن و غذا پختن و ترجمه کردن. با فیلم دیدن و کتاب خواندن و چه و چه. وطن برایم آن جغرافیای گسترده ژئوپولیتیک که در مقالههایم مینویسم، نیست که یا در بوقش کنم و یا یکسره نفی. ایرانی بودنم را هیچوقت نه مهر افتخار کردهام و نه تحقیر. من اینجا دنیا آمدهام و خودم را از وسط به دو نیم هم کنم، ایرانیام. هنوز از کمبودها و نبودها و گیروبستهایش حرص میخورم. هنوز توی ترافیک به رفتارهای بعضی مردماش فحش میدهم. هنوز از دروغ گفتنها وحشت میکنم، هنوز توی سینما معده درد میگیرم. هنوز توی تئاتر و کنسرت با بغل دستیام به خاطر موبایلش بحث میکنم ولی یاد گرفتهام بسازم. چون اینجا زندگی کردن چیزهای درونی به من میدهد که فقط وقتی نبودهام درکش کردهام. بله من سازش میکنم درست مثل خیلی از سازشها که وقتی "آنجا"هستیم، میکنیم ولی بنابرهزار دلیل محترم (و یا محافظهکاری و یا ترس از قضاوت شدن) کمتر در موردش حرف میزنیم. بله من اگر قرار است دیل کنم، ترجیح میدهم که همینجا باشم.
* این نوشتار در خصوص مهاجرت است و نه تبعید.
* 18 دسامبر روز جهانی مهاجرت بود.»
اصلن نمی پسندیم آقو! اصلن! نه اینکه توش حرفای درست نباشه ها! هست!
پاسخحذفاما کلیتش نه آمو. می دونی جوابش چیه؟ اینه که اونجا یه بار از صفر شروع می کنی حتی در سی سالگی خسته و مونده، اما اینجا هر روز باید از صفر شروع کنی. باید هزار بار برای به دست آوردن چیزی که روز قبلش به دست آوردی دوباره بجنگی و بجنگی . من ازین دوباره ها و هزارباره ها خسته ام . ازین که تا آخر عمرشناسنامه به دست دم مغازه ها سرک بکشم:
آقا فتوکپی دارین؟
ایکار اونورم گفتم..
حذفببین من چند بار به این حرفایی که گفتی رسیدم. حتی از دلایل رفتن که به بقیه میگم و میخوام توجیهشون کنم همینا هستن که تو میگی، اما تهش باز حرفی که ته دلمه این وبلاگه. یه جور غمگینانهای تهش به این میرسم و بغض میکنم برای نبودنم اینجا...
لابد خیلی هم احمقانه...