۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

حرف تردید یه نسله میون رفتن و موندن*


بدترین زمان همان لحظه‌ی آخر است... که چشم در چشم هم هستید و از هم خداحافظی می‌کنید..
نمی‌دانید دفعه بعدی که باز از هر چه می‌گویید کی خواهد بود، هی خودتان را خوب نگه می‌دارید... تا لحظه آخر خنده و شوخی که این دقیقه‌ی آخرجدا شدن راحت باشد برایمان... 
اما نمی‌شود.. راحت نیست... این درد جدا شدن لنتی‌ست.. چشم در چشم ِهم که می‌گویید خداحافظ، گریه‌اش می‌گیرد. قبل‌ترها انقدر اشکش زود روان نمی‌شد اما الان انگار بعد از این چند سال دوستی شبیه شدیم...
باز لبخندم... سفت در آغوش می‌گیرمش و.........
آسانسورها اما ساخته شده اند برای تنهایی گریه کردن پس از جدایی... تنهایی به زمین و زمان فحش می‌دهی که لنت به بدرقه؛ لنت به فرودگاه امام و....‏
.
این را 13 مرداد نود نوشتم. الان سین برای تعطیلات برگشته و باز از هر چه که دیدیم و ندیدیم می‌گوییم و به ترک دیوار هم می‌حندیم.
*اولین حرف؛ کاوه یغمایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر