۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

روزگار بی‌خیالی ِ سگی


ماجرا چیه؟ حتمن یه جای کار بیخ داره. اینکه نمیشه و نمیتونم کاری کنم. اینکه این روزا نه تنها حوصله‌ی درس خوندن ندارم، که حوصله پروژه ها رو هم ندارم. میگم حتمن از ویژگی‌های خونه‌ی جدیده که نمیشه توش درس خوند. یه جورایی حتی دارم خودم رو هم میپیچونم و مطمئنم دو روز دیگه له میشم از این اوضاعم. اما نمیشه. تمرکز ندارم. مسخره نیست؟ لابد دارم بهانه‌تراشی می‌کنم برای تعویق به شروع کردن ِ خوندن اون بینایی ماشین لعنتی. یا حتی خوندن میان ترم رباست. عملن حرفی از مکاترونیک و رباتش هم نمیارم که فعلن اون ته‌هاست.. هی به خودم میگم نه امشب نه، تا عصر سر کار بودم و بعدشم که با دو تا دوست درباره مسئه‌ی مهم حرف زدیم و... نه الان خسته‌ام. باشه فردا...
هه. لازمه باز به مسخرگی اوضاع و حالی که نمیدونم چشه اشاره کنم؟

پ.ن: راه حل ندین تو رو خدا.... حتمن همتون به روزگاری دچار شدین که بیخیال باشین. که بدونید با کارتون دارین گند میزنید به چند روز آیندتون، اما باز ادامش بدین. پس راه حل ندین بهم. حداقل در مورد من یکی باید بگذره... باید بگذرونمش

۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

الف


  یه روز خوب، یه روز بد. یه روز یه گلوله آتیش، یه روز یه کاسه یخ. یه روز لبخندهای الکی، یه روز گریه‌های لحظه‌ای. چقدر بالا و پایین! چقدر نوسان! یه حسی مثل موج دریا که جزر و مدش هیچ وقت با هم یکسان نیست. گوش‌ماهی‌های کنار ساحل هن شکل هم نیستند. هیچ وقت علاقه‌ای به جمع کردنشون نداشتم. با همه زیبایی‌هاش من فقط نگاهم به عمقش بود. دوست داشتم یه بار اون وسط ‌ها، اون آخرهای موج‌هاش رو لمس کنم. فکر می­کردم مثل عشق خودم اینم انتهایی نداره... اما هر دریایی یه ساحلی داره یه جایی ته خط. وقتی می‌بینی آب نزدیک لب‌هات رسیده، پاهات دیگه بی حس شده، تنت کوفته ست، آروم آروم میری زیر آب و میرسی کف ماسه‌ها.. همونجا برای تو ساحل دریاست.. پس دریا هم نهایتی داره ولی بسته به توان هرکسی مسافتش فرق می‌کنه!

  هرچقدر بجنگی و قوی‌تر باشی دیرتر به ساحل نهایی میرسی. این تلاطم هیچ وقت بهت آرامش نمیده. فقط تلالو خورشید و نقره آبی مهتاب روی تنت جا میمونه.. آرامشی وجود نداره حتی واسه یه لحظه! راست میگن هروقت به خواب ابدی بری به آرامش میرسی به همون ساحل ماسه‌ای...


3/2007

۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

کار جنون من به تماشا کشیده است

کوله‌م را کول می­گیرم. انگار کسی توی ذهنمه که داره ساز دهنی می‌زنه یا یه جورایی داره بهم دهن‌کجی می­کنه!
من ؟! منو صدا کرد؟ ... اسمم رو به یاد نمیارم !
یکی رو رها می­کنم تا دنبال زندگیش سگ دو بزنه، بلکه حقی رو که می­گه حقش نیست پس بده !و اون یکی رو، تا به بی­عرضگی‌ش ایمان بیاره و با لبه­های تیز منطقش زخمی بشه...
منم اینجا چرخ می­زنم.. چرخ.. دور این ارتفاع بلند... این ارتفاع همیشه جواب آدم‌ها رو سربالا میده و برای سوال­هایی که قدم قد نداد ، این دیوار بلندتر از اونه که کوتاه بیاد!
.
اجازه میدم به دهن‌کجی‌ش ادامه بده. اون ارتفاع رو پشت سر میذارم. حتی اون سازدهنی هم نمی‌تونه مانعم بشه...


۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

قاب عکس کج‌ شده‌ی خدا



   این نوشته به بهانه­ی این روزهایی نیست که گذشت، آن هم نه آنطوری که دوست داشتم؛ که به تلخی! تلخ نه مثل تلخی بعد از خوردن شراب، تلخ مثل سایش "کند دشنه ای زنگار بسته بر بریدگی های عصب"*. تلخیش هم انگار تقصیر خودم بوده. تقصیر من که نمی
نویسم.

   تا سالروز پا گذاشتنم بر خاک این خرابات هم که هنوز خیلی مانده ! حتما باید نوشته­ام شاد باشد و از آسمان یک دست آبی بگوید و خورشیدی هم که بازیش گرفته و گه گاه قایم میشود پشت ابر و روز بارانی که عاشقش هستم را رقم می­زند.
این روزها یک دست آبی نیست. لکه ابری هم نیست. توده ابری­ست متراکم. سیاه و پر سر و صدا، با هیبتی اژدها گونه، که دهن باز می­کند و تعفن میریزد در زمین و زمان. تکلیف خورشید هم که پیداست... . این روزها دنیا یک سر ویرانیست. سرد و خشک. دشنهها سرخ و گرم. سرخ و گرم از خونی که کسی نمیداند مال کیست. رد خون کش می­آید روی زمین، روی دیوارها. روی قاب عکس کج شده­ی خدا. خدایی که روزهاست چار میخ شده به گوشهای از آسمان. با سر کج رو به زمین سرد و خشک.


   مرز این دنیا و آن دنیا یک پرده­ست. پردهای که خدا نکنه پاره شود. که اگر بشود، تو حقیقت دنیا را دیدی و وقتی حقیقت رو ببینی –چه زشت و چه زیبا– دیگه فریب تصویرهای خیالت را نمیخوری. دنیا این روزها این شکلی­ست. سرد، وحشی و بیانتها. این­ها هم که نوشتن ندارد. نمیخواستم بنویسم، دوست داشتم این روزها بگذرد و من با حالی بهتر از این که دارم بنویسم. اما خودم خواستم. تلخیش هم پای خودم.


 * "کند همچون دشنه ای زنگار بسته ... فرصت از بریدگی های خونبار عصب میگذرد." «شاملو»


2008/18/1
پ.ن: جهت ثبت روزگار قدیم..

آرمان سبز


  در این سرمای استخوان سوز سخن گفتن دشوار است. آن هم در چهار دیواری تنگی که ما را نمی‌خواهد. سخن گفتن‌مان، فکر کردنمان، آرزوهایمان و حتی بودنمان را. با این همه شاید همین تلاش‌شان برای خاموش کردنمان باشد که وا می داردمان به اثبات هنوز زنده بودن‌مان، و اصرارشان در تهدید کردنمان بدون هیچ احساس مسولیت در برابر قانون و وجدان انسانی. برای حاکم کردن خفقان مرگ‌آور تشویق می‌شوند و پاداش می‌گیرند.
 به خاطر آرمان‌هایمان مبارزه می کنیم و این نه فقط زاییده انسان بودنمان، که لازمه‌ی هویت ماست. نه می‌توانیم و نه می‌خواهیم از خودمان یا دیگری قهرمان بسازیم و اصلا ماهیت جنبش سبزمان و مبارزه‌مان در همین تکثر و حرکت گروهی و دسته جمعی‌اش است. حرف تازه‌ای نیست. تنها یاد آوری به خودمان است برای فراموش نکردن انسانیت و شجاعت. و فریاد کرن حقوق‌مان و این که تنها راه بقایمان مبارزه است..
***
نوشته شده به تاریخ 27 شهریور 88... چقدر فرق داشتم. یه جور خوشحال ناامید ِ الکی امیدوار ِ خنده‌دار.

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

کابوس سبز


روزهاست خفته­ام به امید بیداری از این کابوس...
 و نمی­دانم که آیا قبل­ترها، وقتی خیابان­ها و دستان من سبز بودند، یک کابوس مرا خواب می­دیده است؟
 و آیا کنون بیداریش پایان من است؟
 یا من کابوس را خواب دیده­ام و هنوز به انتظار صبح در خواب راه می­روم..

مشتی اراجیف


یک جور حس احمقانه‌ای که تمام آن 246 پستی که پرشین بلاگ حذف کرد را بیاورم اینجا. حالا همه ی همه‌اش را که نه. ولی مثلن این اولی پستم را:

مشتی اراجیف
گاهی دلتنگ که میشم شروع می‌کنم به اراجیف بافتن!
دوست دارم پای درختانی بنشینم که خزه های سبز رنگ دور گلویشان را گرفته و من از درد اینکه نکند خفه شوند فریاد بکشم...
این روزها دیوانه شده‌ام. کاملا ملموس است. ازهمین اقرارهایم پیدا نیست...؟!؟ زندگی برای عاقل بودن فرصت زیادی به آدم داده، اما برای دیوانگی...! جنون آنی زمان نمی‌شناسد. نیت نمی‌خواهد، فقط بالفعل می‌شود. شکل خاصی هم ندارد، فقط بروز می‌کند. می‌توان گفت "دوستت دارم" و راحت شد. می‌توان هم گفت "گور... " و باز هم راحت شد.
پ.ن: دقت کردی بعضی مواقع "بیخیال" بهترین واژه دنیا میشه؟
22:46 جمعه 27 شهریور 1388 

خوب میدانی؟ بیست و هفت شهریور 88 برایم خیلی معنا دارد. روزی که انقدر اوضاع روحی‌ام بد بود که شبح اپرا را ساختم. چیزی که قرار نبود جز مشتی اراجیف باشد. یک سال بعدترش، درست 27 شهریور 89 روز دفاع از پایان نامه لیسانسم بود و چه الکی ذوق می‌کردم برای همزمان شدنش با این تاریخ. .
 حالا یکهو همه چیزش را خراب کردند. من انقدر آدم خاطره بازی هستم؟ خوب نیست.:|‏
پ.ن:  خلاصه که اینطور که معلوم است نقل مکان کردم به اینجا.با همان نام شبح اپرا. اینجا ماندنم را مطمئن نیستم. فیلتر بودنش بد است. سخت است. اگر سخت بود جای دیگری اطراق می‌کنم. لعنت به پرشین بلاگ لعنتی و قوانین ایران که همینطور کشککی وبلاگ را حذف می‌کنند.