فیلم زیر پوست شهر رخشان بنی اعتماد رو که دیدم بچهتر بودم، همدردی کردم، غمگین شدم، گریه کردم... گریه به حال بدبختیهای دور و برمون که گاهی دیدنش دقت میخواست و باورشون برام سخت بود. الان بی هیچ دقتی میبینیمشون و باهاش زندگی میکنیم و بهش عادت کردیم.
ولی هنوز یه چیزی هست که عادت کردن بهش سخته! حداقل هنوز سخته! اونم بوی تعفن فساد و دزدیهاییه که هر روز از نزدیک و نزدیکتر بو میکشیم. دزدی و پستی که مثل روز عیانه و همه دور و برمون از نوع کوچیک و بزرگش حرف میزنن.... و تو هی هاج و واج میمونی که همه ازش خبر دارن، پس چرا اونهایی که باید باهاش برخورد کنن، کاری نمی کنن!
و باز جالب اینجاست همونهایی که اینا رو درگوشی میگن، میگن "سادهای! مگه نمیدونی اینها همه دستشون تو یه کاسهست؟"
میبینی چه تهوع آوره...
ولی هنوز یه چیزی هست که عادت کردن بهش سخته! حداقل هنوز سخته! اونم بوی تعفن فساد و دزدیهاییه که هر روز از نزدیک و نزدیکتر بو میکشیم. دزدی و پستی که مثل روز عیانه و همه دور و برمون از نوع کوچیک و بزرگش حرف میزنن.... و تو هی هاج و واج میمونی که همه ازش خبر دارن، پس چرا اونهایی که باید باهاش برخورد کنن، کاری نمی کنن!
و باز جالب اینجاست همونهایی که اینا رو درگوشی میگن، میگن "سادهای! مگه نمیدونی اینها همه دستشون تو یه کاسهست؟"
میبینی چه تهوع آوره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر