۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

زیر و روی پوست شهر

فیلم زیر پوست شهر رخشان بنی اعتماد رو که دیدم بچه‌تر بودم، همدردی کردم، غمگین شدم، گریه کردم... گریه به حال بدبختی‌های دور و برمون که گاهی دیدنش دقت می‌خواست و باورشون برام سخت بود. الان بی هیچ دقتی می‌بینیمشون و باهاش زندگی می‌کنیم و بهش عادت کردیم.
ولی هنوز یه چیزی هست که عادت کردن بهش سخته! حداقل هنوز سخته! اونم بوی تعفن فساد و دزدی‌هاییه که هر روز از نزدیک و نزدیکتر بو می‌کشیم. دزدی و پستی که مثل روز عیانه و همه دور و برمون از نوع کوچیک و بزرگش حرف می‌زنن.... و تو هی هاج و واج می‌مونی که همه ازش خبر دارن، پس چرا اونهایی که باید باهاش برخورد کنن، کاری نمی کنن!
و باز جالب اینجاست همون‌هایی که اینا رو درگوشی می‌گن، میگن "ساده‌ای! مگه نمی‌دونی اینها همه دستشون تو یه کاسه‌ست؟"
میبینی چه تهوع آوره...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر