۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

از شلوغی این روزها

دارم با مهران حرف میزنم. بعد بهم میگه چقد لاغر شدی! صورتت چقدر لاغر شده. میگم تازه 2 تا جوشم رو پیشونیم زده! میگه بیخیال خودت شدی. حواست هست؟ اونم از دندونت که نمیری دندون پزشکی و.... خودتو رهاش کردی بره؟ بیخیال دیگه همش درگیری...
فرار میکنم از اتاقش... میام پشت اشکبوس به تایپ کردن اوضاعم و به این فکر میکنم که فردا چه کارایی دارم و سیم موتورای رباتو چجوری جمع کنم و اون لیمیت سوییچارو کجا بذارم و... ته ذهنم هم ناراحته. که انقدر بدون وقت شدم برای خودم. که حتی وقت ندارم سریالی که دوس دارمو ببینم، که یه خرید درست حسابی برم، که... اینا همه غمگینه؟ نمیتونم به طور حتم بگم چه غمگین! پشت همه‌ی کارام یه لذتی هم هست. آره خسته شدم. از این همه شلوغی برنامه‌هام و وقت نداشتن برای خودم و دوستام... ولی فقط خستگی پشتش نیست... فقط میگم کاش زودتر بتونم خودمو منیج کنم، که اینجور سخت جلو نرم و...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر