۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

من به مثابه‌ی ماشینی با یک دوربین استریو

میدونی دیگه حوصله‌ی وا کردن ویژوال استودیو و مطابقت برنامه تو لپتاپ و ور رفتن با پنج تا پروژه ویژن برای ارائه فردامو ندارم. اصن این روزام اینجوری شده که هر تصویری جلوم میبینم، چشمم به طور خودکار اول خاکستری‌ش میکنه، بعد سیاه و     سفید و بعد یه فیلتر گاسین میزنه روش. در نهایت هم کانتورهاش رو پیدا میکنه و با سبز دورشون خط میکشه... آخرش هم یه تطبیق کلیشه... اوووم آهان آره این همون جسم مورد نظره، اجازه هست برش دارم.‏
این روزا یه ذهن شلوغ دارم که یه قسمت از پروسسورش برای پردازش تصویر آنلاین مصرف میشه. گفته بودم برای بهتر شدن اوضاعم باید یه ورودی ضربه هم فرکانس با حال و وضعم بدین؟ هووم ضربه‌هه داره کم کم هم‌فرکانس میشه. از این موضوع خوشالم؟ آره :ی

پ.ن: باز روده درازی می‌کنم. فقط قرار بود بگم با مقاله رباست میرم رو تخت و فردا صب زود به امید ویژن  برمی‌خیزم. گزارش نهایی پژوهشگاه هم هنوز لنگ اون چند صفه تایپه. فردا... یا حتی همین امروز، یکشنبه..

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

تجربه‌‌ی هیجانی به وسعت هیجان یک سیاهی‌لشکر در افتتاحیه المپیک


راهنمایی که بودم یه معلم آواز و موسیقی اومد مدرسه‌مون. مدرسه‌ی خوبی بود. یادمه اون زمونا هر کسی رو محله‌ی خودشون ثبت‌نام می‌کردن. شهرک دو یا سه تا مدرسه‌ی راهنمایی داشت. هر دوتاش هم معروف بود به خوب نبودن بچه‌ها، از لحاظ درسی و اخلاقی. مدرسه غیرانتفاعی برو هم نبودم. اما یه مدرسه‌ای بود طرف میدون کاج، تعریفش رو زیاد شنیده بودیم. ینی برای من که اون موقع‌ها فرقی نداشت، اصن تو فاز جای بد و خوب نبودم. ولی مامان خیلی دنبال میکرد این چیزا رو. براش مهم بود جای خوبی باشم. که بگه دخترم فلان مدرسه‌ست. به همین سادگی‌ها نمیذاشتن برم اونجا، خونمون اونور نبود. اون زمونا یه راه مصطلح این بود که قبض برق یکی دیگه رو میگرفتی و میگفتی ببین خونه ما همینوراست و... اما مامان به مدیر مدرسه گفت: خونه‌ی ما اینجا نیست. منم نمیخوام دروغ بگم، براش هم سرویس میگیرم تا خونه، شاگرد اول مدرسه بوده و فلان مقام تو مسابقات و... گفت و گفت. یه جوری پیش برده بود بحثو که انگار اگه منو ثبت نام نمی‌کردن مدرسه‌شون باخته بوده :)). ثبت‌نامم کردن و خیلی هم خوب بود و خوش گذشت اون سه سال. البت نه به اندازه‌ی سه سال دبیرستان. دو تا دوست هم از همون دوران دارم که بعدتر دبیرستان هم با هم بودیم و هنوز روابطمون هست و دوستتر شدیم.
دوران راهنمایی ینی شکوفا شدن استعداد بازیگوشی من و نگار و مهشید. در کنار تمام تئاترایی که من و نون و میم توش بودیم و کارگردانی و نویسندگی‌شون رو داشتیم، همیشه شاگرد اول کلاس بودم. از همون موقع‌ها رقابتمون با نون شروع شد. برای من مهم نبود. ینی حس میکردم اینکه آدم شاگرد اول نشه عجیبه، به بیست عادت داشتم، اما نون همیشه نگران بود. تمام نگرانیش هم برای مامانش بود و ترسیدن ازش... رقابتمون تا دوران کنکور هم ادامه داشت. بعد اون رشته‌ش متفاوت شد دیگه فقط دوستیمون موند سر جاش.
خلاااصه داشتم میگفتم، اواخر اول راهنمایی که بودم یه معلم آواز و موسیقی اومد مدرسه. قرار بود یه گروهی باشیم که بنوازه و بخونه و... خوب من که بلد نبودم چیزی بزنم. اما خوندن چرا... حداقلش اینکه سابقه‌ی سرودای مدرسه بود. بعد از تست گرفتن معلم از بچه ها، قبول شدم. آهنگای انتخابی ای ایران و دو تا آهنگ دیگه که هر چی فکر میکنم الان یادم نمیادش. تنبک و سه تار و سنتور و فلوت بود. من و چند نفر دیگه هم آواز.. من گروه زیر بودم.. یه تنبک زن داشتیم که سوم راهنمایی بود. به وضوح بزرگتر از بقیه بود. دوستش داشتم. جذبش شده بودم. جذب چیش؟ شاید موهای کوتاهش، نحوه‌ی تنبک زدنش. تو گروه مراقبم بود. همون موقع هم با نحوه‌ی خودکار دست گرفتن و نوشتنم همه رو متوجه خودم کرده بودم.
هیچی دیگه. در کل میخوام بگم اون دوره‌ای که ما تمرین می‌کردیم از بهترین روزهای ممکن بود. بس که تجربه‌های جدید بود و با آدمای متفاوت بهمون خوش گذشت. در نهایت هم یکی از اجراهای خوب جلوی مادر پدرامون بود. قشنگ میشد خوشالی رو تو چشمشون دید. ما؟ هممون رو هوا بودیم از ذوق اجرامون.
حالا چی شد که یاد این ماجرا افتادم اصن؟ افتتاحیه المپیک رو که می‌دیدم حس کردم چقدر اون آدمایی که وسط استادیوم بودن و در حال اجرا، اون لحظه هیجان داشتن و بهترین لحظات زندگیشون بوده . حتی اگر دیده نمیشدن. حتی اگر فقط یکی مثل من وجود داشته باشه که به احترام اون همه زحمت کارگردان و عواملش کلاهش رو از سر برداره و اشک تو چشماش جمع شه.
به نظرم این ماجرا همه جا هست. تو هر کار و پروژه بزرگی که شرکت کنی، هر چه استرسش بیشتر باشه تهش از اجراش هیجان زده تر میشی و برات خاطره ساز تر میشه.

پ.ن: یه روزی که خلوت‌تر شدم میرم ببینم میشه رو صدام کار کنم یا نه؟ نمیخوام برم آهنگ بخونما، صداشو ندارم. اما این گروه‌های آواز رو دیدین که یه عالمه زیر و کر دارن؟ وای فکرشم هیجان انگیزه..:ی
 پ.ن2: وقت و حوصله‌ی دوباره‌خوانی و ویرایش نیست.

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

ماجراهای خانه‌ای که سر سازش ندارد

کاش میشد بخوابیم، یهو بیدار شیم خرداد 92 شده باشه و ما تو خونه جدید که به جای خونه قدیمی ساخته شده باشیم.
کاش میشد...
خرداد 92؟ ترم 2 من تموم شده. تز تا یه جای خوبی پیش رفته. انتخابات دوباره؟ نقشه خونه مشخص شده. تفاوت سیمان و آهن داده شده و دیگه بحثی با شریک گاو نداریم. اثاث کشی هم انجام شده. هوووم. میبینی؟ آخر خرداد 92 خیلی خوبه.

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

تخمین ناپایدار

اینجا یه جورایی همه چیز به هم ریخته‌ست. هم چیز در هم و برهمه. از اوضاع نقشه‌ی خونه‌ی جدید گرفته که برا هر طبقه‌ش یه طرحی هست، تا حال بابا، تا اوضاع درسی و کاری خودم، تا اوضاع روحی‌م...
من؟ قاعدتن باید خودم رو جمع و جور کنم. باز رفتم تو فازی که قدرتش رو دارم تا مدتها خودم رو حبس کنم تو خونه و هیچ کس رو نبینم. هوووم همچین اخلاقیات مزخرفی دارم. مثال؟ دیروز صبح بیدار شدم، قرار بود برم سر کار که گزارش آخرین قرارداد رو با تاخیر تکمیل کنم و بدم. نرفتم، ماه رمضون و سختی هیچی نخوردن سر کار رو بهونه کردم و موندم خونه، هیچ کاری هم نکردم. پروژه‌هام؟ به هر کدوم یه ناخنکی زدم. ظهر باید میرفتم دانشگا و یه چیزی ارائه میدادم نرفتم...
میدونی قبلن هم به همچین جایی رسیدم. یه جور بیخیال تلخ. سرگردانی بین اون همه فکر، استرس وسط این شلم شوربا(همینو میگن دیگه؟).. راه بیرون اومدن ازش؟ باید تو یه فرکانس خاصی، ورودی ضربه به خودم بدم. اگه فرکانسش درست درمون باشه ناپایدار میشم. ناپایدار که باشم اوضاعم بهتر میشه. حداقل تو این حال کرختی نمی‌مونم.
به نظرم ظالمانه‌ترین کار ممکن اینه که همه چیزو با یه مدل ساده مرتبه اول تخمین بزنی و بعد هم ورودی یه تابع پله بدی... خیلی خوب و قشنگ پایدار میشه. پایدار؟ هه پایدارو هم رد میکنه. انقدر آروم میشه که تو فکر میکنی این که چیزی نبود. این نامردیه، اون صفر مینیمم فاز رو نباید حذف کرد. گند میزنه به کل سیستم کاری... اصلن اگه خواستین منو تخمین بزنید یه مدل ناپایدار بهم نسبت بدید. اینجوری حداقل خودم هوای خودمو بیشتر دارم..

پ.ن: اینجور مواقع قدح اندیشه‌ی دامبلدور هم کارایی داره..

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

پنج‌گانه‌ای برای جنگ

1-  علی اسداللهی
مهم نيست کدام سنگ
سنگ‌ها يک روز تمام می‌شوند
به خودت که می‌آيی
می‌بينی
زمين را سمت تانک‌ها پرتاب کرده‌ای
 

2- رسول یونان
صاعقه‌ای تند بر فراز اميدها و آرزوها
اندوه جستن و نيافتن سياره‌ای ديگر
اين است پايان ماجرا:
ما آواره خواهيم شد
يک شب، زنی ديوانه، در قماری خونين
زمين را يک جا خواهد باخت



3-    علی اسداللهی
مرگ
با مزه‌تر از اين حرف‌هاست
يک روز
روی يکی از همين مين‌های خنثی نشده
از خنده می‌ترکم


4-    عاطفه ترحمی
مرا ببر به جنگ
مرا ببر به شرايط جنگی
آنجا که توپ، ازمعنای گرد خودش خارج مي‌شود
و کوچه‌ای/ که عادت داشت/ به خانه‌ی ما ختم شود/ به تمام کهکشان راه ميابد
نامه رسان، نامه‌ها را خونين می‌آورد
نامه‌ها، نامه رسان را خونين می‌آورند
خانه بی در، در بی خانه...
در شرايط جنگی
زنان به اداره‌های پست مي‌روند
وبه عاشقانه‌ترين تمبرهايشان، تف ميزنند

سرباز خشت تمام ورق‌ها را جمع می‌کند
همه مي‌خنديم... بعد گريه می‌کنيم
وبا گلوله ای در ذهن، به خواب می رويم...



5-    واهه آرمن
حالا ديگر، شعر گفتن آسان است
به آسانی تولدی ناخواسته / به آسانی دل بستن به يک غريبه،
 به آسانی کشته شدن به دست دشمن
حالا ديگر، شعر نگفتن دشوار است
 به دشواری دفن کردن يک نوزاد/ به دشواری دل نبستن به يک فرشته،
به دشواری کشتن در جنگ، برای ماندن
حالا ديگر
شاعر بودن ديوانگی‌ست
ديوانگی


۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

از روزهای خوب دانش‌گا

گفته بودم حدود دو ماه قبل استادمان مسئولیتی بهم داد؟ برای راه انداختن رباتمان، کارهای اولیه ای وجود داشت. دو تا دانشجو سپرد بهم که کارها را بکنند، که سرپرستی‌شان کنم. که خودم با آن همه امتحان قرار نبود کاری کنم، باید فقط هوایشان را داشته باشم که کار را به موقع برسانند و... .  سه سالی از من کوچکترند. از همان اول گفتم بچه‌هایم هستند. که دوستشان دارم. شیطنت الف را، آرامی میم را. هر دوشان آدم‌های دوست داشتنی هستند که یک و نیم ماه اول را بنابر پر مشغله بودن من نشده بود باهاشان باشم. صحبت‌هامان فقط به تلفن شبانه و چند دقیقه‌ای در دانشگاه خلاصه میشد، آن هم بحث کاملن علمی. که از همان اول بهشان گفته بودم در زمینه‌ای که شما کار می‌کنید من سررشته ای ندارم و شما خیلی واردتراز من هستید. حالا نمیدانم این صداقت باعث شد نزدیکتر باشیم به هم یا چه...
دیروز را از ظهر با یکیشان پیش ربات گذراندیم. ربات را اولین بار بود که می‌دیدم، قد رشیدی داشت.  با هم گفتیم، از خاطرات ترم‌های اولش، شیطنت‌هایش. که مثل خودم آن اول‌ها درس‌نخوان بوده و برعکس ِ من ترم‌های آخر، هنوز هم چندان اهلش نیست... امروز آن یکی پسرم را هم دیدم. دیگر آن بچه‌ی آرام خجالتی که روز اول میترسید گله‌اش را به دکتر برسانم نبود.
اول صبح که وارد آزمایشگاه شدم دختر آز بغلی را دیدم که با در ور میرفت که بازش کند.. با لبخند همدیگر را بدرقه کردیم.
من و الف و میم مشغول حل مسئله کارآموزیشان بودیم، شاید هم در حال دفاع از پروژه لیسانسم، بس که الف میپرسید و هیجان زده بود... خلاصه دختر آز بغلی آمد و از الف و میم پرسید شما تابستون میاید؟ این ربات شماست؟ بعد رو به من هم کرد و گفت رو این کار میکنید؟ پروژه لیسانس هر سه تاتونه؟ الف و میم که دختر را میشناختند هی شروع کردند دست پا شکسته توضیح دادن که "خانوم صاد مسئول پروژه ماست، ما روی ربات کار می‌کنیم برای آماده کردنش واسه تز ایشون و...". دختر نگاهم کرد و گفت "ئه؟ شما ارشدین؟ سلام ببخشید. اصن نمیومد بهتون. ببخشید من اینجوری گفتما. چه رباتی خوفی...". من؟ مانده بودم همانجور به لبخند ادامه دهم؟ یا مثلن ناراحت باشم که چرا انقد تا فهمید ارشدم احترام گذاشت؟ راحت باش باو...

خلاصه همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم اول که گفتم بچه‌هایی دارم، حس نمیکردم بتوانم سرپرستی‌شان را بکنم، که با هم دوست شویم، که حرفم را گوش بدهند، که بعدتر با هم بنشینیم و سوالات درسی را رفع اشکال کنم و... که روزی برگردند بگویند خانوم صاد مسئول پروژه ماست و.... یک حس شیرین و جذاب. توصیفش سخت است. بچه‌های دوست‌داشتنی‌ای دارم.

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

یخ کردم، عین آغاز زمین

- سردمه... مثل یک قایق یخ کرده روی دریاچه یخ... یخ کردم، عین آغاز زمین
 زمین؟ یه کسی اسم منو گفت؟ تو منو صدا کردی؟ یا جیرجیرک آواز می خوند؟
- جیرجیرک آواز می خوند
+ تشنته؟ آب می خوای؟
- ...کاشکی که تشنه م بود
+ گشنته؟ نون می خوای؟
- کاشکی که گشنه م بود
+ په چته؟ دندونت درد می کنه؟
- سردمه
+ خب برو زیر لحاف
- صد لحاف هم کممه
+ آتیشو الو کنم؟
- می دونی چیه؟ تو سینه ام قلبم داره یخ می زنه اون وقتش توی سرم، کوره روشن کردن
.....
«حسین پناهی»

پایان بی هیچ آغازی

حالم یهو بد شده بود. دکتر برام آزمایش نوشته بود و تهش گفت بارداری!‏
میدونی راستش اونقدا تعجب نکردم. ینی حس مریم مقدس بودن نداشتم. شاید حتی خوشحال هم شدم. شبیه این زنایی که عاشق زندگیشونن و به همه چیزاشون رسیدن و فقط مونده بچه دار شدن... یه حس آروم خوشحالی داشتم. اما این زیاد طول نکشید. ترسیدم. از خودم، از ادامه، از مسئولیتی که روی دوشم بود... دکتر گفت 2 ماه گذشته. ینی 7 ماه دیگه باید این بچه تو شکمم بمونه.. بزرگ بشه. شکمم بیاد جلو، واااای من گاهی خودم رو هم به زور میبرم، حالا چجوری با یه شکم جلو اومده تو این گرما برم بیرون؟ چجوری زندگی کنم؟ چجوری بعدش....‏
نمیگم غم دنیا رو سرم آوار شد، ولی دغدغه های جدید اومدن.  ترسیدم. اصن یادم نمیاد با کی بودم من؟ کی ازدواج کرده بودم؟ فقط یادمه ازدواج کردم. نه با عشق... صرفن ازدواج... با یه آقایی 7-8 سال بزرگتر از خودم، که 
حالا دوستش داشتم، ولی عشق نه! لابد الان باید بهش زنگ میزدم و میگفتم هی بابا شدی.. ترسناک نیست؟ سعی میکردم ذهنم رو مرتب کنم. پیاده روی و آهنگ...‏

یهو رسیدم به آخراش. دردم زیاد بود. بابا مامان مسافرت رفته بودن. حتی میم هم نبود. میم کجا بود این روزا؟ من بهش بیشتر از همیشه نیاز داشتم، که آرومم کنه. که بگه هیچی نیست دیوونه.  اولین درمانگاهی که دیدم خزیدم توش. بهم گفت دیگه وقتشه.  باید کم کم جمع و جور کنی بری بیمارستان. لابد این لحظه برای خیلی از زنا هیجان انگیزه، اما من؟ هنوز میترسیدم. شاید به کسی که بابای بچه‌م بود اعتماد نداشتم. به ادامه زندگیمون حتی... میدونی؟ احتمالن من آدم قابل اعتمادی نیستم برای مدت طولانی باهاش بودن... به هر حال اونم این لحظه ها کنارم نبود. سر کار بود. اومدم خونه. کامپیوترو روشن کردم و سعی کردم با نوشتن خودم رو آروم کنم. همینجا رو باز کردم. انگار اون ترسه کمرنگ تر شده بود. دیگه آماده بودم، برای اومدن یه بچه. برای پذیرفتن مسئولیت. حتی تنهایی. مثل همون لحظه ای که تنها بودم.  نوشتم: درست انتخاب کردم؟ اما این بچه داره میاد، قول میدم مواظبش باشم. من دارم بچه دار میشم. ‏
ادامه داشت، یادم نمیاد چیا نوشتم که آروم بشم، پستش نکردم. صرفن یه جور خبررسانی بود به دوستام، که بگم من ذوق‌زدم... تمام وسایل رو ریختم تو کوله‌م و راه افتادم. پیاده تا بیمارستان نزدیک خونه. نمیتونستم. خسته بودم. توانش رو نداشتم پیاده برم. وسط راه یه دوستی رو دیدم. آرومتر شدم، همراهیم کرد. سرخوشانه شکمم رو بهش نشون میدادم. که ببین؟ اصن بهش نمیخوره بچه توشه. خیلی کوچیکتر از مال بقیه ست... دیگه نمیشد راه برم.  از همه‌ی استرسی که داشتم گریه‌م گرفته بود. کوله‌م رو گرفت. ‏

تو بیمارستان بودم، بچه به دنیا نمیومد. هنوز انقدر قوی نبودم که بچه رو به دنیا بیارم. تو اون موقعیت بد، یاد کاریکاتور مانی نیستانی افتادم، همون که یه تابلوی گل و بلبل به بچه نشون میداد که از بدن مادر بیاد بیرون. دکترا دیدن اوضاعم خرابه. سزارین شروع شد. یگه از مسئولیت نمی‌ترسیدم،  فقط برای بچه ای ناراحت بودم که تنهایی باید بزرگ میشد... من؟ خیلی آروم در حال رفتم بودم... سبک و آروم... آرومتر از همیشه...‏

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

ستایشی بر یک جمع چندنفره- دارآباد

یه چیزی که مطمئنم سالها بعد براش دلتنگ میشم همین جمع چند نفرمونه. جمعی که حتی که با یاد بودنشون، شاد میشم...‏
هوووم همین جمع کوچیک دوست داشتنی که حالا کم کم پنج شیش ساله میشه. که هر کدوم از اعضاش هر جای این دنیا که باشن عزیزن و...:)‏


پ.ن: به قول پ، طبق سنتی حسنه در سال‌های فرد باید به دارآباد رفت :ی

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

مواضعمان را...


یکی سر شاخه نشسته بود و داشت از ته اره‌ش می‌کرد. بهش گفتن مگه اون حکایت رو نشنیدی که... گفت درخت مال خودمه، به شما هم هیچ ربطی نداره. افتاد زمین و پاش پاره شد. اومدن بهش گفتن دیدی... گفت هر چی پاره شده، مال خودمه به شما هم هیچ ربطی نداره. ازش کلی خون رفت. بهش گفتن داره ازت خون... گفت خون خودمه به شما هم ربطی نداره. یکی گفت دوستانه یه سوال بپرسم راستشو می‌گی؟ گفت بپرس. گفت واقعا داری چه غلطی می‌کنی؟ جواب داد هیچی، سر موضع و حرفام ایستادم!
«چسب زخم - ابراهیم رها»

پ.ن: برای وایسادن سر مواضع‌مون، چندبار دونسته کله‌خربازی در آورديم و تا تهش گند زدیم؟!

سیب وسوسه‌گر (3)

آنجایی که ما تخمهایمان را شکستیم و بیرون آمدیم
با لایه‌های لزج روی پلکهایمان،
با دست و پاهای شل‌ و ول و تعادلی که روی فک پایینمان بود،
آدم و حوا سیب گاز میزدند و به ریشمان میخندیدند..
راستی خدا
آدم و حوا را که شیطان فریب داد،
گول زدن تو کار کدام نمک به حرامی بود؟

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

سیب وسوسه‌گر (2)

از حوا خندهام میگیرد که عریانی پنهان میکرد و از حافظ که منتظر میماند تا انگورها شراب شوند!

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

سیب وسوسه‌گر (1)


با دهانی کج شده از تقدیر،
نگاه می‌کنم به خدایی که پسر ندارد، زن ندارد، مست نمیکند.
تو هم رو کن دست پیامبری‌ات را، در سفره‌های خواب. معجزه کن با نان و شراب و خاک... که مزه‌ی لوطیانه‌مان بود.
. . .
هر شب
از خاک به خاک، و از خاکستر به "خاک بر سر" افتادیم.
از فرط تختخواب و سیگاری...  که باید ترکت کنم..

تقویمی سرشار از روزهای خوب

"یه روز خوب میاد. 15 تیر 1391".. نوت روی زنبورک ِ کنار اشکبوسم گواه میدهد که پانزدهم تیر اوضاعم خوب نبوده. شب بیداری هایش هنوز جبران نشده. شبهایی که از هر طرف افکار بر سرم هوار میشدند.
الان؟ 0:39 بامداد بیست و پنجم تیرماه است. نامزدی پسرخاله‌هایم را پشت سر گذاشتم، پاهایم درد می‌کند. گاهی رقصیدن بهترین حسها را با خود دارد. کرختی بعدش جذاب است.
 حالا میگویم روز خوبم آمد.نه که فردا تا لنگ ظهر خواب باشم، که هیچ دغدغه و کار و درس و پروژه‌ای نداشته باشم. من همه‌ی اینها را دارم اما یک مرحله را پشت سر گذاشتم. هوووم... روز خوبم از همان پنج‌شنبه 22 تیر آمد..‏ یک مرجله بالا آمدم و تا آنجا را سیو کردم...
و حالا باید کم کم‌َک کمبود خواب‌ها جبران شود. صبح زود کار...‏

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

NO Title!

بی اندازه خسته شدم. همه چیز بوی کامپیوتر و کاغذ و ترس می ده.
مغزم درد می‌کنه. قدرت اندازه‌گیری‌م محدود شده، ولی شک ندارم که انتها نداره مسخرگی اون چیزی که هستی، و تماشای اون چیزی که هستی از بیرون، و مسخره کردن اون در حالی که اون چیزی که هستی و از بیرون مسخره می‌کنه اون چیز مسخره‌ی وسط گود رو، خودش مسخره‌تر و بی‌خاصیت‌تره. اصلاً تف به اون چیزی که هستم از بیرون و اون چیزی که هستم در واقع و زنده باد بد و بیراه‌هایی که خلاقانه بر زبانم جاری میشه...

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

تهران‌شناسي به سبك پارازيت 88

 ۱۶ آذر به انقلاب ختم می شود. ادامه‌ی انقلاب به آزادی می‌رسد. اما تا رسیدن به خود تندیس آزادی باید همچنان ادامه داد. جمهوری اسلامی با آزادی فاصله دارد. در حالیکه در ظاهر با هم در یک امتداد هستند اما فاصله مطمئنی با هم دارند. جمهوری اسلامی با رسیدن به رودکی تمام می‌شود اما آزادی همچنان ادامه دارد. انگار که جمهوری اسلامی تمام توانش در همراهی با آزادی تا همان رودکی بوده است.
ملت خیابان کوتاهی است که با رسیدن به جمهوری اسلامی پایان می پذیرد.
سفارت انگلیس هم در جمهوری اسلامی قرار دارد. سفارت روسیه با اینکه در نوفل لوشاتو قرار دارد اما آن هم به جمهوری اسلامی نزدیک است.
اگر از انقلاب به آزادی و جمهوری اسلامی بخواهید برسید٬ مسیرها در تضاد با یکدیگر هستند. برای رسیدن به آزادی باید انقلاب را ادامه داد و برای رسیدن به جمهوری اسلامی باید از آزادی و انقلاب فاصله گرفته و انقلاب را رو به پایین رفت.
ایران هم خیابانی است که فقط عده‌ای خاص با عقایدی خاص‌تر در آن جای دارند.
پاسداران همان سلطنت‌آباد سابق است. فقط اسمش عوض شده. جهت همان جهت و شیب همان شیب است.
نبرد به پیروزی می رسد... و برای رسیدن به فرجام به هنگام باید رفت.

پ.ن: اين را پارازيتي‌ها در يكي از برنامه‌ها آبان 88شان خواندند. 
پ.ن2: این پست را از جیمیل میفرستم. آیا درست کار خواهد کرد؟ بالاخره ایرانیم و دسترسی به بلاگر از جای‌جای میهن اسلامی‌مان سخت..

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

40 ساعت نشستن ممتد


یک جور هیجان انگیزی‌ست وقتی به این فکر کنی آخرین باری که خواب بودی ساعت 8 صب دیروز بوده. میشود به عبارتی حدود 40 ساعت بیداری.. یعنی اگر الان حمام بروم و بیایم موهایم را خشک کنم میشود 40 ساعت که همه‌اش را با تقریب خوبی پای اشکبوس نشسته بودم و حرص میخوردم از این گزارش لعنتی که بالاخره فرستادمش. گفته بودم برای چیزی که دوست ندارم انجامش دهم جان میدهم و.... دادم رفت هر چند با تاخیر... هر چقدر فکر می‌کنم برای این درس با این همه شب‌بیداری‌هایی که تا الان برایش داشتم نمره‌ی زیر پانزده نامردی‌ست، ولی حتی میگویم کمتر از چهارده ندهد یکهو؟ فعلن که پروژه مسابقه‌اش مانده.‏

گفتم که الان میروم حمام. بعد فکر کن، از حمام که بیایم باز همین خوابی که الان از سرم پریده و فقط سرم تیر میکشد، کامل از سرم برود. باید همین الان قرص را بخورم که بعد بخوابم. صبح باید زود بیدار شد. تیکهوم‌های تو در تو...
پ.ن: از حمام که بیایم باید بروم سر تیکهوم... داستان ادامه دارد، با این تفاوت که برای اینکه حس بدی ندارم، سخت هست اما عبث نمیدانمش. ما که رفتیم :)

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

ما به خود بدهکاریم.

بدهکار برای تمام لحظاتی که چشممان به آن گوشه بود که سبز شود و وقتی سبز شد ما هیچ، ما نگاه..
بدهکار برای تمام دلتنگی‌هایی که نگفتیم‌ِشان..
بدهکار برای تمام درفت‌هایی که پست نکرده، حذف‌شان کردیم..
بدهکار برای...

یه روز خوب میاد که ترم دو تموم شده باشه

یه اخلاق گند دیگه‌ای که دارم اینه که اگه حس کنم کاری عبثه جون می‌کنم موقع انجام دادنش. دست و دلم به کار نمیره. یا انجام نمیدم یا اگه مجبور باشم اعصابم له میشه سرش.
حالا ممکنه این کار یه سری مزایا هم داشته باشه. مثلن؟ همون تحلیل مدل فازور کانورتر توربین. پولشو می‌گرفتم ولی به نظرم کار عبثی بود و کلی با کارفرمام بحث کردم سرش و آخرشم اون دقیقه نود انجام دادم.
نمونه‌ی اخیرش؟ این گزارش مطالعاتی‌های درس ویژن. 6 نمره داره. باید امروز بدم به استاد. ولی هنوز مونده. تا خود فردا صبح هم بمونم سرش تموم نمیشه. چرا؟ چون حوصله انجامش رو ندارم. چون هی یه پاراگراف میخونم بعد میگم آخه اینو کدوم الاغی نوشته؟ چرا نثرش اینجوریه؟ چرا جمله‌هاش انقد طولانیه؟ دهنم سرویس شد موقع خوندنش. به هیچ دردم هم نمیخوره. برای چی باید روی موضوعی که خوشم نمیاد مقاله بخونم که بعد مقاله بدم؟
خلاصه 6 نمره خیلیه. مجبورم انجام بدم. حتی اگه 2 نمره هم بود انجام میدم. میخوام بگم در مورد این درس انقدر محتاج نمره‌م اما دلیل نمیشه نگم له شدم. دست و دلم به کار نمیره. هیچ غلطی نکردم.
موضوع وقتی بغرنج میشه که همین الان وسط یه امتحان تیکهوم باشی و هیچ غلطی برای اون نکرده باشی و وقتی همکلاسیات زنگ میزنن فیدبک بگیرن ازت بگی هیچ، و از پیشرفت کم اونا هم ذوق کنی، جلوی روی خودشون حتی.

لنت به این اخلاق گند :-/

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

به اميد خردادي پر از حادثه‌ي خوب



این پست در دي‌ماه 87 در 360 مرحوم نگاريده شده، زماني که خاتمی را در دانشگاه تهران ديدم و گفت هنوز معلوم نیست بیاید یا نه. و من به عنوان یک دهه شصتي، از موسوی فقط يك اسم مي‌دانستم و بس. زمانی که هنوز اعتقاد راسخ داشتم اگر در انتخابات شرکت کنیم اوضاع خوب خواهد شد.
شايد بهتر بود اسم اين پست را مي‌گذاشتم "نوستالژي‌هاي الكــــــي".. تك تك نوشته‌هايم آن زمان حاكي از سرخوشي بود. مدت‌هاست كه من آدمي متفاوت از خود ِ قبل‌ترهايم را تجربه مي‌كنم.
« در راستای اینکه در ایران فقر و بدبختی وجود ندارد و همه چیز خوب است و خیلی هم خوب است و آن‌قدر همه چیز این دور و بر خوب است که آدم نمیداند از کجایش بگوید که دلش کباب نشود و بدبختی و بیچارگی اصلاً کیلویی چند در این مملکت و... و بالاخره است.
دولت عدالت محور بالاخره من را گرفت و مریض شدم به نحوی که بیا و ببین(حالا نه آن­قدرها هم دیگر). البته لازم به توضیح نیست که آدمهایی که مرض دارند اصولاً لازم نیست مریض باشند و بالعکس. که بنده در شرایط کنونی طبعاً در دسته بالعکس قرار میگیرم! 
سرم درد میکند. حالا برای چه نمی‌دانم. گفتم که فقط یک سردرد ساده­ است، اینطور که تو فاصله گرفتی آدمي حس می­کند هپاتیت دارد. با این احوالاتی که دارم و اوضاع درس و مشق‌ها، به یاد کوچ و بعد هم گرانی مسکن افتادم. گویا از تابستان امسال مشکل مسکن به آن دنیا هم کشیده شده، امکانش هست آن دنیا خانه به دوش شوم.
* از آنجا که با ادامه‌ي روند یافتن راهکار برای هر چه از هر كجا و به سعي هر چرندي، ممکن است فرصتم برای مردن تمام شود لطفاً یکی بیاید و زودتر من را خودکشی کند.:دي »

پ.ن: همان چهار سال پیش، اميد نامي برايم كامنت گذاشت: "فکرش رو بکنید که این نوشته‌ی شما دویست سال دیگه خونده بشه و توی ایران هنوز دعوا سر آزادی و عدالت و این چیزها باشد. اون وقت می‌دونید چی میگن؟  میگن: خوش به حال مردم دویست سال پیش، ما نسل سوخته ایم..."
آخرش خودم کامنت­ها را اينطوري تمام کرده بودم: " فردا آغاز سال 88ئه... امیدوارم خردادی پر از حادثه‌ی خوب داشته باشیم؛"
پ.ن2: امیدوار بودم! هی بابا...  نه كه الان نباشم‌ها...:ي