راهنمایی که بودم یه معلم آواز و موسیقی اومد مدرسهمون. مدرسهی خوبی بود. یادمه اون زمونا هر کسی رو محلهی خودشون ثبتنام میکردن. شهرک دو یا سه تا مدرسهی راهنمایی داشت. هر دوتاش هم معروف بود به خوب نبودن بچهها، از لحاظ درسی و اخلاقی. مدرسه غیرانتفاعی برو هم نبودم. اما یه مدرسهای بود طرف میدون کاج، تعریفش رو زیاد شنیده بودیم. ینی برای من که اون موقعها فرقی نداشت، اصن تو فاز جای بد و خوب نبودم. ولی مامان خیلی دنبال میکرد این چیزا رو. براش مهم بود جای خوبی باشم. که بگه دخترم فلان مدرسهست. به همین سادگیها نمیذاشتن برم اونجا، خونمون اونور نبود. اون زمونا یه راه مصطلح این بود که قبض برق یکی دیگه رو میگرفتی و میگفتی ببین خونه ما همینوراست و... اما مامان به مدیر مدرسه گفت: خونهی ما اینجا نیست. منم نمیخوام دروغ بگم، براش هم سرویس میگیرم تا خونه، شاگرد اول مدرسه بوده و فلان مقام تو مسابقات و... گفت و گفت. یه جوری پیش برده بود بحثو که انگار اگه منو ثبت نام نمیکردن مدرسهشون باخته بوده :)). ثبتنامم کردن و خیلی هم خوب بود و خوش گذشت اون سه سال. البت نه به اندازهی سه سال دبیرستان. دو تا دوست هم از همون دوران دارم که بعدتر دبیرستان هم با هم بودیم و هنوز روابطمون هست و دوستتر شدیم.
دوران راهنمایی ینی شکوفا شدن استعداد بازیگوشی من و نگار و مهشید. در کنار تمام تئاترایی که من و نون و میم توش بودیم و کارگردانی و نویسندگیشون رو داشتیم، همیشه شاگرد اول کلاس بودم. از همون موقعها رقابتمون با نون شروع شد. برای من مهم نبود. ینی حس میکردم اینکه آدم شاگرد اول نشه عجیبه، به بیست عادت داشتم، اما نون همیشه نگران بود. تمام نگرانیش هم برای مامانش بود و ترسیدن ازش... رقابتمون تا دوران کنکور هم ادامه داشت. بعد اون رشتهش متفاوت شد دیگه فقط دوستیمون موند سر جاش.
خلاااصه داشتم میگفتم، اواخر اول راهنمایی که بودم یه معلم آواز و موسیقی اومد مدرسه. قرار بود یه گروهی باشیم که بنوازه و بخونه و... خوب من که بلد نبودم چیزی بزنم. اما خوندن چرا... حداقلش اینکه سابقهی سرودای مدرسه بود. بعد از تست گرفتن معلم از بچه ها، قبول شدم. آهنگای انتخابی ای ایران و دو تا آهنگ دیگه که هر چی فکر میکنم الان یادم نمیادش. تنبک و سه تار و سنتور و فلوت بود. من و چند نفر دیگه هم آواز.. من گروه زیر بودم.. یه تنبک زن داشتیم که سوم راهنمایی بود. به وضوح بزرگتر از بقیه بود. دوستش داشتم. جذبش شده بودم. جذب چیش؟ شاید موهای کوتاهش، نحوهی تنبک زدنش. تو گروه مراقبم بود. همون موقع هم با نحوهی خودکار دست گرفتن و نوشتنم همه رو متوجه خودم کرده بودم.
هیچی دیگه. در کل میخوام بگم اون دورهای که ما تمرین میکردیم از بهترین روزهای ممکن بود. بس که تجربههای جدید بود و با آدمای متفاوت بهمون خوش گذشت. در نهایت هم یکی از اجراهای خوب جلوی مادر پدرامون بود. قشنگ میشد خوشالی رو تو چشمشون دید. ما؟ هممون رو هوا بودیم از ذوق اجرامون.
حالا چی شد که یاد این ماجرا افتادم اصن؟ افتتاحیه المپیک رو که میدیدم حس کردم چقدر اون آدمایی که وسط استادیوم بودن و در حال اجرا، اون لحظه هیجان داشتن و بهترین لحظات زندگیشون بوده . حتی اگر دیده نمیشدن. حتی اگر فقط یکی مثل من وجود داشته باشه که به احترام اون همه زحمت کارگردان و عواملش کلاهش رو از سر برداره و اشک تو چشماش جمع شه.
به نظرم این ماجرا همه جا هست. تو هر کار و پروژه بزرگی که شرکت کنی، هر چه استرسش بیشتر باشه تهش از اجراش هیجان زده تر میشی و برات خاطره ساز تر میشه.
پ.ن: یه روزی که خلوتتر شدم میرم ببینم میشه رو صدام کار کنم یا نه؟ نمیخوام برم آهنگ بخونما، صداشو ندارم. اما این گروههای آواز رو دیدین که یه عالمه زیر و کر دارن؟ وای فکرشم هیجان انگیزه..:ی
پ.ن2: وقت و حوصلهی دوبارهخوانی و ویرایش نیست.
:)) بری اواز بخونی خیلی هم جذاب. :) ما هم تشویقت کنیم.
پاسخحذفمخلص :)))
حذفمیخوام هنگامه بره راهو باز کنه برامون :ی