با
دهانی کج شده از تقدیر،
نگاه
میکنم به خدایی که پسر ندارد، زن ندارد، مست نمیکند.
تو
هم رو کن دست پیامبریات را، در سفرههای خواب. معجزه کن با نان و شراب و خاک...
که مزهی لوطیانهمان بود.
.
. .
هر
شب
از
خاک به خاک، و از خاکستر به "خاک بر سر" افتادیم.
از
فرط تختخواب و سیگاری... که باید ترکت کنم..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر