۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

سیب وسوسه‌گر (1)


با دهانی کج شده از تقدیر،
نگاه می‌کنم به خدایی که پسر ندارد، زن ندارد، مست نمیکند.
تو هم رو کن دست پیامبری‌ات را، در سفره‌های خواب. معجزه کن با نان و شراب و خاک... که مزه‌ی لوطیانه‌مان بود.
. . .
هر شب
از خاک به خاک، و از خاکستر به "خاک بر سر" افتادیم.
از فرط تختخواب و سیگاری...  که باید ترکت کنم..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر