یادم نیست چند روز ولی شاید یک هفتهای بود که هر شب دو سه ساعتی را اختصاص میدادم به گریه کردن. در راه بازگشت به خانه، پای کامپیوتر، موقع خواب... گریه نه اینکه بنشینم گوشه ای و هقهق کنم. فقط اشک... دلیل یا بهتر بگویم دلایلش؟ این روزها اوضاع خانه و خانواده در آرمانیترین روزهای ممکن است. اما شاید اتفاقات اطراف. وضعیت اقتصادی و سیاسی. کارم. فکر کردن به آیندهی اینجا و خودمان. فکر کردن به یک سال دیگرم.
حالا اما دو شبی هست که گریهام نمیگیرد. انگار که خوب شده باشم. اما یک اتفاق جدید اینکه همش دوست دارم بخوابم. منی که 7 ساعت خواب شبانه برایم بس است و زیر بار خواب ظهر نمیرفتم، الان ظهرها یکهو منگ خواب میشوم. ذهنم دیگر باهام نیست. به محض اینکه سرم را روی بالشت میگذارم خوابم و خواب میبینم.
هی فکر میکنم چه شده که اینطور شدم؟ هوووم شاید مال آن یک روزی باشد که غذای دانشگاه را خوردم؟ شنیدید که میگویند غذاهای دانشگاه اخ است و.. نه.. بعد به این فکر میکنم که چه بد شده که حوصله تمرکز کردن روی کارم را ندارم. که حوصله جدی بودن ندارم. یکهو یاد پست پگاه مدنی میافتم که از علائم افسردگی گفته بود. خوابالودگی هم از علائمش بود؟ دوباره متن را میاورم. آره... خودم را با مواردش تطبیق میدهم:
1- تا چند روز قبل که اشکم دم مشکم بود، نمیتوانستم شبها را بخوابم. الان زیاد میخوابم.
2- "نمی توانید تمرکز کنید یا فعالیت های ذهنی که پیش از این به نظرتان راحت می رسیده اند اکنون سخت به نظر می رسند." تغییرش نمیدهم بس که خودم استم.
3- ناامید شدنم هم ناامیدم کرده است.
4- آنقدری افکار منفی سراغم نمیآید. فقط هر شب بکگراند خوابهایم سیاه و روزهای بعد از جنگ است..
5- دائم در حال خوردنم. نه که زیاد بخورم. ولی هی حس میکنم باید چیزی خورد.
مورد 6 تا 11 را هم ندارم. حالا یعنی من افسرده شدم؟! یادم بماند شب با میم صحبت کنم...
پ.ن: اه چقدر فونت اینجا بد است :|