۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

پایان بی هیچ آغازی

حالم یهو بد شده بود. دکتر برام آزمایش نوشته بود و تهش گفت بارداری!‏
میدونی راستش اونقدا تعجب نکردم. ینی حس مریم مقدس بودن نداشتم. شاید حتی خوشحال هم شدم. شبیه این زنایی که عاشق زندگیشونن و به همه چیزاشون رسیدن و فقط مونده بچه دار شدن... یه حس آروم خوشحالی داشتم. اما این زیاد طول نکشید. ترسیدم. از خودم، از ادامه، از مسئولیتی که روی دوشم بود... دکتر گفت 2 ماه گذشته. ینی 7 ماه دیگه باید این بچه تو شکمم بمونه.. بزرگ بشه. شکمم بیاد جلو، واااای من گاهی خودم رو هم به زور میبرم، حالا چجوری با یه شکم جلو اومده تو این گرما برم بیرون؟ چجوری زندگی کنم؟ چجوری بعدش....‏
نمیگم غم دنیا رو سرم آوار شد، ولی دغدغه های جدید اومدن.  ترسیدم. اصن یادم نمیاد با کی بودم من؟ کی ازدواج کرده بودم؟ فقط یادمه ازدواج کردم. نه با عشق... صرفن ازدواج... با یه آقایی 7-8 سال بزرگتر از خودم، که 
حالا دوستش داشتم، ولی عشق نه! لابد الان باید بهش زنگ میزدم و میگفتم هی بابا شدی.. ترسناک نیست؟ سعی میکردم ذهنم رو مرتب کنم. پیاده روی و آهنگ...‏

یهو رسیدم به آخراش. دردم زیاد بود. بابا مامان مسافرت رفته بودن. حتی میم هم نبود. میم کجا بود این روزا؟ من بهش بیشتر از همیشه نیاز داشتم، که آرومم کنه. که بگه هیچی نیست دیوونه.  اولین درمانگاهی که دیدم خزیدم توش. بهم گفت دیگه وقتشه.  باید کم کم جمع و جور کنی بری بیمارستان. لابد این لحظه برای خیلی از زنا هیجان انگیزه، اما من؟ هنوز میترسیدم. شاید به کسی که بابای بچه‌م بود اعتماد نداشتم. به ادامه زندگیمون حتی... میدونی؟ احتمالن من آدم قابل اعتمادی نیستم برای مدت طولانی باهاش بودن... به هر حال اونم این لحظه ها کنارم نبود. سر کار بود. اومدم خونه. کامپیوترو روشن کردم و سعی کردم با نوشتن خودم رو آروم کنم. همینجا رو باز کردم. انگار اون ترسه کمرنگ تر شده بود. دیگه آماده بودم، برای اومدن یه بچه. برای پذیرفتن مسئولیت. حتی تنهایی. مثل همون لحظه ای که تنها بودم.  نوشتم: درست انتخاب کردم؟ اما این بچه داره میاد، قول میدم مواظبش باشم. من دارم بچه دار میشم. ‏
ادامه داشت، یادم نمیاد چیا نوشتم که آروم بشم، پستش نکردم. صرفن یه جور خبررسانی بود به دوستام، که بگم من ذوق‌زدم... تمام وسایل رو ریختم تو کوله‌م و راه افتادم. پیاده تا بیمارستان نزدیک خونه. نمیتونستم. خسته بودم. توانش رو نداشتم پیاده برم. وسط راه یه دوستی رو دیدم. آرومتر شدم، همراهیم کرد. سرخوشانه شکمم رو بهش نشون میدادم. که ببین؟ اصن بهش نمیخوره بچه توشه. خیلی کوچیکتر از مال بقیه ست... دیگه نمیشد راه برم.  از همه‌ی استرسی که داشتم گریه‌م گرفته بود. کوله‌م رو گرفت. ‏

تو بیمارستان بودم، بچه به دنیا نمیومد. هنوز انقدر قوی نبودم که بچه رو به دنیا بیارم. تو اون موقعیت بد، یاد کاریکاتور مانی نیستانی افتادم، همون که یه تابلوی گل و بلبل به بچه نشون میداد که از بدن مادر بیاد بیرون. دکترا دیدن اوضاعم خرابه. سزارین شروع شد. یگه از مسئولیت نمی‌ترسیدم،  فقط برای بچه ای ناراحت بودم که تنهایی باید بزرگ میشد... من؟ خیلی آروم در حال رفتم بودم... سبک و آروم... آرومتر از همیشه...‏

۲ نظر: