۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

از روزهای خوب دانش‌گا

گفته بودم حدود دو ماه قبل استادمان مسئولیتی بهم داد؟ برای راه انداختن رباتمان، کارهای اولیه ای وجود داشت. دو تا دانشجو سپرد بهم که کارها را بکنند، که سرپرستی‌شان کنم. که خودم با آن همه امتحان قرار نبود کاری کنم، باید فقط هوایشان را داشته باشم که کار را به موقع برسانند و... .  سه سالی از من کوچکترند. از همان اول گفتم بچه‌هایم هستند. که دوستشان دارم. شیطنت الف را، آرامی میم را. هر دوشان آدم‌های دوست داشتنی هستند که یک و نیم ماه اول را بنابر پر مشغله بودن من نشده بود باهاشان باشم. صحبت‌هامان فقط به تلفن شبانه و چند دقیقه‌ای در دانشگاه خلاصه میشد، آن هم بحث کاملن علمی. که از همان اول بهشان گفته بودم در زمینه‌ای که شما کار می‌کنید من سررشته ای ندارم و شما خیلی واردتراز من هستید. حالا نمیدانم این صداقت باعث شد نزدیکتر باشیم به هم یا چه...
دیروز را از ظهر با یکیشان پیش ربات گذراندیم. ربات را اولین بار بود که می‌دیدم، قد رشیدی داشت.  با هم گفتیم، از خاطرات ترم‌های اولش، شیطنت‌هایش. که مثل خودم آن اول‌ها درس‌نخوان بوده و برعکس ِ من ترم‌های آخر، هنوز هم چندان اهلش نیست... امروز آن یکی پسرم را هم دیدم. دیگر آن بچه‌ی آرام خجالتی که روز اول میترسید گله‌اش را به دکتر برسانم نبود.
اول صبح که وارد آزمایشگاه شدم دختر آز بغلی را دیدم که با در ور میرفت که بازش کند.. با لبخند همدیگر را بدرقه کردیم.
من و الف و میم مشغول حل مسئله کارآموزیشان بودیم، شاید هم در حال دفاع از پروژه لیسانسم، بس که الف میپرسید و هیجان زده بود... خلاصه دختر آز بغلی آمد و از الف و میم پرسید شما تابستون میاید؟ این ربات شماست؟ بعد رو به من هم کرد و گفت رو این کار میکنید؟ پروژه لیسانس هر سه تاتونه؟ الف و میم که دختر را میشناختند هی شروع کردند دست پا شکسته توضیح دادن که "خانوم صاد مسئول پروژه ماست، ما روی ربات کار می‌کنیم برای آماده کردنش واسه تز ایشون و...". دختر نگاهم کرد و گفت "ئه؟ شما ارشدین؟ سلام ببخشید. اصن نمیومد بهتون. ببخشید من اینجوری گفتما. چه رباتی خوفی...". من؟ مانده بودم همانجور به لبخند ادامه دهم؟ یا مثلن ناراحت باشم که چرا انقد تا فهمید ارشدم احترام گذاشت؟ راحت باش باو...

خلاصه همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم اول که گفتم بچه‌هایی دارم، حس نمیکردم بتوانم سرپرستی‌شان را بکنم، که با هم دوست شویم، که حرفم را گوش بدهند، که بعدتر با هم بنشینیم و سوالات درسی را رفع اشکال کنم و... که روزی برگردند بگویند خانوم صاد مسئول پروژه ماست و.... یک حس شیرین و جذاب. توصیفش سخت است. بچه‌های دوست‌داشتنی‌ای دارم.

۷ نظر:

  1. مهرناز چه این پستت به دلم نشست. چه قشنگ لبخند شدم. چه ساده آرامش داشتم وقت خوندنش.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چه حس خوبی، مچکر2 پرهام :)
      همش به خاطر بچه‌هامه :ی

      حذف
  2. yek soal?
    alan dar sharif miziyiid aya?!
    P:

    پاسخحذف
  3. ای بابا...
    اونجا هم شد یونی؟!!

    :P

    پاسخحذف