۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

روزنوشت به وقت 11 دی

1- میدنایت این پاریس رو نصفه دیدم. اونقدا هم جذبش نشدم که هی همه گفتن خیلی خوبه. حالا نه اینکه انقدم بد باشه که رغبت نکرم ببینمش، اون شب خوابم گرفته بودو صبش کلاس داشتم. گفتم بذا فردا شب... دیگه نشد ببینم..
2-ته دلم یه جورِ عجیبی قیری ویری میره، به نظرم مال آلودگی هواست... شایدم مال استرس باشه. استرسِ امتحان و تکالیف و انتخاب پروژه ی درسا و کارای تز و....
3- دیشب 1 خوابیدم. ساعت 2.5 از خواب پریدم... باورم نمیشد خواب بوده. بس که همه چیز خیلی شفاف بود. تو حیاط ِ پایینی خونه ی بابابزرگ تو تاریکی هوا میگذشت. میترسیدم...
4- الان میشه بشینم و مقاله هایی که سرچ کردم رو بخونم ببینم به درد بخور هستن یا الکی ذوق کردم. اما مطمئنم کار 2 ساعته رو 5 ساعت لفتش میدم. پس برم ریاضی بخونم؟ خوابم نبره؟...
5- هوا هم که آلوده ست... اما ما باید پاشیم بریم تو این هوای داغون، بدترین جای ممکن، چون جلسه داریم و لابد باید چغلی افراد گروه رو بکنیم.چرا؟ چون یکی تو گروه هست که مرامش اینجوریه... یه کاری که خودش قراره بکنه رو هی عقب میندازه بعد میگه خانوم فلانی رئیسن؟ چرا نمیان کار کنن؟ بعد تا من کار خودشو یادآوری میکنم موضوعو عوض میکنه! فردا که تو جلسه حالتو جا آوردم متوجه میشی! حالا T.A تطیبیقی هستی؟ باش! :| :ی
حوصله ندارم زنگ بزنم به الف و ببینم قیمت فلان و بهمان چی میشه که تخمین ِ قیمت بزنم و لیست در بیارم و الخ! ایشالو فردا صب...
6- در برهه‌ای از زندگانی قرار دارم که سرم شلوغه، آخر دو ترم قبل هم همینجوری بود. و تا تقی به توقی بخوره دلم میخواد گریه کنم. اصلن هم خوب نیست. نشونه‌ی ضعفه. اما لابد طاقت میارم... بعله
7- صبا ساعت 8 میرم، شب ساعت 8 میرسم خونه... نشد برم سین رو ببینم. اعصاب ندارم :|

به خبری که هم اکنون به دستم رسید گوش کنید: 5ش تطیل رسمیه.

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

برخی روزها فقط باید بگذرند.

کاش امروز زودتر تموم بشه..
مردم بس که تو خبرا چرخیدم و اعصابم به ها رفت... بس که ماجراهای نبود دارو و مردن در اثر سوختگی پیرانشهر و ماجرای بیمارستان رفتن ِ خ رو خوندم و اشک ریختم..
امروز مودَم خرابه... کاش فقط تموم بشه...

من خودم هستم؟

من خودم هستم
بی‌خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم...
سید علی صالحی

جای خالی

یک روزهایی، جای خالی برخی آدم‌ها، قلبت را می‌فشرد..‏
اینطوری می‌شود که هی الکی بهانه‌ می‌گیری و...‏

روزنوشت به وقت جمعه  هشتم دی‌ماه 91-  صبحانه‌ی دورهمی با دوستان

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

حرف تردید یه نسله میون رفتن و موندن*


بدترین زمان همان لحظه‌ی آخر است... که چشم در چشم هم هستید و از هم خداحافظی می‌کنید..
نمی‌دانید دفعه بعدی که باز از هر چه می‌گویید کی خواهد بود، هی خودتان را خوب نگه می‌دارید... تا لحظه آخر خنده و شوخی که این دقیقه‌ی آخرجدا شدن راحت باشد برایمان... 
اما نمی‌شود.. راحت نیست... این درد جدا شدن لنتی‌ست.. چشم در چشم ِهم که می‌گویید خداحافظ، گریه‌اش می‌گیرد. قبل‌ترها انقدر اشکش زود روان نمی‌شد اما الان انگار بعد از این چند سال دوستی شبیه شدیم...
باز لبخندم... سفت در آغوش می‌گیرمش و.........
آسانسورها اما ساخته شده اند برای تنهایی گریه کردن پس از جدایی... تنهایی به زمین و زمان فحش می‌دهی که لنت به بدرقه؛ لنت به فرودگاه امام و....‏
.
این را 13 مرداد نود نوشتم. الان سین برای تعطیلات برگشته و باز از هر چه که دیدیم و ندیدیم می‌گوییم و به ترک دیوار هم می‌حندیم.
*اولین حرف؛ کاوه یغمایی

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

از ماندن‌ها- وبلاگ "کنار کارما"


از ماندن‌ها.. نوشته‌ی کنار کارما... که چقدر خوب نوشته من را :)

«کاش یک وقتی هم بشود شبی، نصفه شبی، دور هم بنشینیم و از "نرفتن‌ها"یمان حرف بزنیم. دلایل‌مان را بگوییم، حرف‌های ته دل‌مان را. بی‌لکنت، بی ملاحظه.........

من رفتن را نمی‌فهمم راستش، درک نمی‌کنم. رفتن برایم توخالی شدن است. حتی با وجود زندگی که عجیب، عجیب همیشه بر لبه‌های این مرز توخالی مماس شده و تنها یک قدم، یک حرکت ارادی لازم داشته برای وا دادن. من دقیقا از "نفهمیدن" حرف می‌زنم. چون اینقدر دلیل برای پاک کردن خودم از کلیشه خاک آریایی و سرزمین چهار فصل و چه و چه دارم که در شک نباشم. من زندگی کردن در اینجا را بلدم. من دلم می‌خواهد ده زبان زنده دنیا را هم که بدانم، صبح که بیدار می‌شوم به فارسی حرف بزنم، بگویم، بنویسم. من آدم بسم الله الرحمن الرحیم گفتن و در سی سالگی از صفر شروع کردن نیستم. توانش را ندارم جایی بروم که تازه شروع کنم به توضیح خودم، که تازه آموزش بخواهم که تازه فرهنگ جدید یاد بگیرم که تازه درس بخوانم که تازه کوالیفای بودنم را پشت آی‌دی کارتم درخواست کنم. برایم سخت است. دوست دارم صبح به صبح با "دریانی سر کوچه" در مورد پنیر حرف بزنم تا با موسیو فونتن در خیابان ولینوو کختیه. موجودی‌ام که لذت سفر را دقیقا با لمس بلیت برگشت به خانه کشف می‌کند و این ایمان، ایمان به زیستن در خانه‌اش است که اتفاقا خوش سفرش کرده. من تهران را دوست دارم (لطفا نزنید! مسخره نکنید!). دوست دارم و به ترافیک‌اش فحش می‌دهم. دوست دارم و با مردمانی‌اش دست‌و‌پنجه نرم می‌کنم که بارها غمگین‌ترین خاطرات زندگی‌ام را ساخته‌اند اما از تمام فرودگاه‌های دنیا که برگشته‌ام/ که برمی‌گردم، نه اینکه دور میدان آزادی ده دور بزنم(!) اما مسیر برگشت را برای کلید انداختن بر در خانه‌ام، خانه واقعی‌ام ثانیه‌شماری کرده‌ام. اینجا دوستانم را دارم؛ گنج‌هایی که سال‌هاست هر زمان دلم/دلشان گرفته، نگاهشان کرده‌ام و آرام شده‌ام. من توان تماشای آدم‌ها را از خلال چت و اسکایپ ندارم. حرف زدن و تجسم کردن از لابلای نامه و عکس و ویدئو عصبی‌ام می‌کند. فاصله‌ها یک بار من را به دیوار کوبیدند؛ محکم. خیلی محکم. باور نمی‌کنید؟ خواستید جایش را نشان می‌دهم!

کشورم برایم نه سرود ملی‌اش است و نه پرچم‌اش؛ مفهومی دلی‌ست. مفهومی چندگوشه و ساده با لحظه‌هایی از خوشی‌ها و غم‌های روزانه، با خرید کردن و نوشتن. با چایی دم کردن و غذا پختن و ترجمه کردن. با فیلم دیدن و کتاب خواندن و چه و چه. وطن برایم آن جغرافیای گسترده ژئوپولیتیک که در مقاله‌هایم می‌نویسم، نیست که یا در بوقش کنم و یا یکسره نفی. ایرانی بودنم را هیچ‌وقت نه مهر افتخار کرده‌ام و نه تحقیر. من اینجا دنیا آمده‌ام و خودم را از وسط به دو نیم هم کنم، ایرانی‌ام. هنوز از کمبودها و نبودها و گیر‌و‌بست‌هایش حرص می‌خورم. هنوز توی ترافیک به رفتارهای بعضی مردم‌اش فحش می‌دهم. هنوز از دروغ گفتن‌ها وحشت می‌کنم، هنوز توی سینما معده درد می‌گیرم. هنوز توی تئاتر و کنسرت با بغل دستی‌ام  به خاطر موبایلش بحث می‌کنم ولی یاد گرفته‌ام بسازم. چون اینجا زندگی کردن چیزهای درونی به من می‌دهد که فقط وقتی نبوده‌ام درکش کرده‌ام. بله من سازش می‌کنم درست مثل خیلی از سازش‌ها که وقتی "آنجا"هستیم، می‌کنیم ولی بنابرهزار دلیل محترم (و یا محافظه‌کاری و یا ترس از قضاوت شدن) کمتر در موردش حرف می‌زنیم. بله من اگر قرار است دیل کنم، ترجیح می‌دهم که همینجا باشم.


* این نوشتار در خصوص مهاجرت است و نه تبعید.
* 18 دسامبر روز جهانی مهاجرت بود.»

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

21 دسامبر 2012

خوب راستش را که بخواهید ما این فیلم 2012 را ندیده بودیم. یعنی نه که نداشته باشیمش، فقط گفتیم مرگ یک بار شیون یک بار. بگذار زندگی را ادامه دهیم و تاریخ ِ دقیق ِ تمام شدن این دنیا را با تمام بد و خوبش ندانیم و یکهو سورپرایز شویم. از بد ِ روزگار، هی همه جا صدایش در آمد که 21 دسامبر دنیا تمام میشود..‌
در هر صورت ما فیلم را ندیدیم. گفتیم باز این آمریکای ملعون یک فیلم ساخته که ما را آشفته کند، بیخیال عامو.. تمام میشود که بشود. اصلن مگر شما وکیل نوستراداموسی؟ ما از همان کودکی از تاریخ بدمان می‌آمد، حالا شما رفتی تاریخ را واکاوی کردی و دیدی فلانی چه گفته؟ خوب به فلان..‏
با خودمان عهد کردیم این فیلم‌های چرند که مروج خرافات است را نبینیم تا پایان سال 2012...‏  (یعنی لابد ته ذهنمان بارقه‌هایی از باور ِ تمام شدن دنیا و زندگی بعدی در این تاریخ می‌درخشیده.‏)

خلاصه که رو سفید از امتحان بیرون آمده ایم و هیچ خبری نیست. ما هم فیلم را دی‌وی‌دی پلیر گذاشتیم دیدیم ئع کار نمی‌کند! آوردیم در اشکبوسمان کپی کردیمش تا چند روز دیگر ببینمش. خیلی هم سرخوشانه و دهن‌کجانه به نوستراداموس :ی


۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

اومد و آخر دنیا بود


امشب به مناسبت ِ نزدیک شدن به آخر دنیا شاید یه فیلم ببینم. بعد یه عالم آهنگ‌های خوب از کریس‌دی‌برگ و جاش گروبان و سیاوش و داریوش که باهاشون تا خرتناق نوستول میشم رو انتخاب کنم و بریزم تو گوشیم که تا وقتی دنیا تموم میشه گوش بدمشون
آها برم موهام رو هم یه مدلی کوتاه کنم که فردا شب اگه هنوز دنیا تموم نشده بود برا مهمونی حاضر بشم. دیگه اینکه چند مدل لباس میپوشم و هی میرم روی تخت وایمیسم تا تو آینه‌ی اتاقم بتونم تمام قد خودمو ببینم بعد یه لباس خوب برای مردنم انتخاب کنم.
به س که از خارجه اومده زنگ میزنم و یه ذره چرت میگیم و میخندیم و قرار میذاریم اون دنیا کجا همدیگه رو ببینیم؟ در همین حد خل ینی :))
اوووم... دیگه اینکه باید به خیلیا بگم هی هی هی دلم خیلی زیاد براتون تنگ میشه و امیدوارم تو زندگی بعدی ببینمتون.
دیگه خیلی چیزای دیگه...‏

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

پایین ِ همت چیزه؟


بارالها مقوله‌ی اتوبان همت با نصف‌النهار مبدا فرق داره‌هاااا...
یهو فردا صب بیدار میشیم تو رادیو میگه مدارس بالای اتوبان همت تطیل است! بعد ما هلک هلک باید ساعت 7 صب، خیابونای برفی ِ بدون ِ تاکسیِ  رو گز کنیم و برسیم به خ انقلاب. چرا؟ چون تو باز داری جبرجغرافیاییت رو اعمال می‌کنی....
ای بابا.. خلاصه با تشکر از بذل توجهت

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

لبخند تصنعی ِ مزخرف

از صب که بیدار شدم سه قسمت آخر گریز آناتومی را دیدم و لذت بردم از بزرگ شدن شخصیت هایش. از کریستینا و مردیت و تغییراتشان. از الکس. از آریزونا و تلاشش.. آخر سر درک و مردیت را میبینم، مردیت یک تی‌شرت برای دختر کوچولویشان خریده و رویش نوشته: بهترین خواهر بزرگه‌ی دنیا. بعد یکهو درک شگفت زده و سراسر ذوق می‌شود و من می‌گویم ببین! زندگی باید همین باشد. همین بالا و پایین‌های زندگی این دو نفر...
بعدتر بابا آمد خانه و از سنجاب‌هایی که دیده بود با هیجان حرف میزد و حالش خوب بود و من هیجان تصنعی میدادم به خودم، که چه حرفهایش برایم جذاب هستند و چه تجربه‌ی خارق العاده ای.
اسمس میم می‌آید: "فردا ساعت 8 صبح، پیاده‌روی دارآباد، برای تجدید دیدار با بچه‌های دانشکده، دانشکده‌ی قدیممان، به اکیپ هم خبر دهیم که بیایند." اگر بروم برخی‌هایشان را بعد از 2 سال میبینم و برخی را هم قطعن نمیشناسم. از اکیپ چند نفره‌مان که ایران مانده‌اند خبری ندارم میروند یا نه. من اما چندان اشتیاقی به رفتن در بین جمعی که حالا هر کدام دغدغه‌هایشان خیلی با من متفاوت است ندارم، آدمهایی که همان دوران دانشگاه هم سلام و علیکی با هم نداشتیم. نه که فکر کنید آدم ِ جمع نبودم، که با آدمهای زیادی از دوران خواجه‌نصیر روزگار گذراندم و خوشی کردیم و به حرفهای احمقانه‌ اهمیتی ندادیم و...‌حالا بیخیال. داشتم میگفتم که فردا بروم و آدمهایی را ببینم که یا نمی‌شناسمشان، حتی با وجود ِ همکلاسی بودن، بس که خودشان را عقب کشیدند و به ما به چشم ِ بچه‌ تهرانی بودن نگاه کردند و.... و یا آنهایی هم که سلام گرمی با هم داشتیم یکهو سر بچگی کردن ِ خودشان در جمعمان نباشند و دفعه‌ی بعدی که ببینیشان، خبری از دوستی قبل بینتان نباشد. بعد اینها همه برای من خنده دار است.
هفته‌ی بعد میان ترم دهشتناکی دارم که الان با این حال و روزم نخواندمش و قطعن چهارشنبه سوری میبینم و بعدش که حالم بهتر شد، شب تا نیمه بیدار میمانم و درستش میکنم. الان جواب اسمس میم را میدهم که "دلم میخواست بینتان باشم، اما استثنائا فرصت این  اتفاق یکهویی را  ندارم و ممنون از حسابی که رویم باز کردید." و برایش نمینویسم که هی رفیق، همه که مثل تو دوست داشتنی نیستند که دلم بخواهد ببینمشان. که حال  امروزم به اندازه‌ی کافی  قاطی هست که فردا دلم نخواهد بین آدمهایی با لبخندهای  مصنوعی باشم.‏ هر چند واقعن به نظرم باید هیجان انگیز باشد جمع شدن ِ اینطوری بعد از چند سال و خل بازی درآوردن. اما این نیامدن را بگذار پای خوب نبودن ِ این روزهایم...‏


در نهایت هم لنت به گشت ارشاد که نمیگذاره ملت تو حال خودشون باشن و این همه گه داره تو مملکت خورده میشه و اینا گیرشون مانتوی کوتاه و چکمه‌ی خانوماست!‏

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

ایران ِ این روزها، درد دارد

هوای تهران به طرز غمگینی آلوده است و کوه‌های شمال یکهو در کثافت ِ غوطه‌ور در هوا، محو میشوند..
سیران یگانه، دخترکِ دبستانی در کلاس، در کنار دیگر همکلاسیانش سوخت...و دیشب فوت شد...
نسرین ستوده و جعفر پناهی جایزه‌ی ساخاروف را بردند...
امروز دهم دسامبر، روز جهانی حقوق بشر...

علی عبدی عالی نوشته: وقتی بخشی از اوپوزوسیونِ مدعیِ حقوق‌بشرخواهی برای ضربه زدن به دولتِ ایران با هر سیاستِ ضد حقوق‌بشری از جمله تحریم‌ علیه مردمِ ایران همراهی می‌کنه، یا وقتی خبرنگارِ مدعیِ شفافیت از عمل غیرشفاف و غیراخلاقی‌ش در ضبطِ بدون اجازه‌ی صدای دیگران با افتخار دفاع می‌کنه، یا وقتی فعال سیاسیِ مدعیِ منافع ملی ترجیح میده به اسم منافع ملی از منافع گروه و سازمان و هم‌فکرهای خودش دفاع کنه، دور از انتظار نیست که وزیر آموزش و پرورش از دست رفتن جان دانش‌آموزانِ پیران‌شهر رو بی‌ارتباط با این وزارت‌خونه بدونه، عذرخواهی نکنه، و مسئولیتی نپذیره. تازه این آخری ادعاهای پرطمطراقِ بقیه رو هم نداره.
تغییر ممکنه، به شرطی که از خودمون شروع کنیم. به شرطی که بپرسیم: مسئولیتِ ما در به وجود اومدنِ این شرایط چیه؟



۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

ترمز ممنوع!

بزن کنار..
پیاده شو...

پ.ن: به همین سادگی‌ها هم نیست. طول و تفسیر دارد که نویسنده از بیان آن عاجز است..

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

زیر و روی ما آدم‌ها

آدما یا رو بازی می‌کنن یا زیرزیرکی یه سری کارارو انجام میدن و تو یهو وسطش از اوضاعشون خبردار میشی یا انقدر به رو بازی کردنت ادامه میدی که میبینی ئع؟ تموم شد همه چیز.
خوب معمولن من آدم‌هام رو از دسته‌ی اول انتخاب می‌کنم و حس بهتری بهشون دارم. که یهو رودست نخورم. که باهاشون راحتتر باشم. که حس نکنم به بازی گرفته شدم یه جاهایی.. حالا نمیدونم این از سیاست آدماست که گاهی رو نیستن یا از حماقت بعضی دیگه آدماست که رو هستن.
یه مرزی هم اینجا وجود داره. مثلن یه فرمتی از آدما هستن که تا یه مدتی با هم بودین و از یه جایی به بعد هیچ خبری ازشون نیست ، خبر هم بگیری خبری نمیتونی بدست بیاری. حالا اینا یا تصمیم به کم کردن رابطه گرفتن یا کلن دیگه حال نمی‌کنن یا دچار دپرشن شدن و بعد از حالت گذار، دوباره اوکی میشن.. بعد تو وقتی متوجه میشی مورد آخر بوده باز هم مثل قبل، همون آدم خوشبین -لابد احمق- میشی و میگی هــی چرا دپرس بودی؟
در کل که مهم نیست.

پا در هوا

فکرم درد می‌کند.
اعصابم معلوم نیست کجاست.
مال روزهای pms هم نیست.
فکر رفتن و ماندن و آینده‌ نباید انقدر پریشانم کند..
دلبستگی خر است.

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

تعطیلات نطلبیده به پاس هوای آلوده‌

1- بازم آلودگی هوا... بازم شانزده آذر.. بازم تعطیلی چند روزه‌ی ادارات دولتی و دانشگاه‌ها..
چند ساله اینجوری تعطیل میشه؟ پارسال- پیارسال...به قول یه دوستی از الان دارم برنامه میچینم 16 آذر سال دیگه کجا برم تفریح..
2- هوا بده.. واقن له له... اینو منی میگم که دیروز بعد از دو ساعت در ترافیک ماندن رسیدم خونه و هی سردرد داشتم..
3- تعطیل شد. میان ترم عصبی عقب افتاد. و این خودش ینی خبر خوب :ی
4- رباته به جای خوبی رسیده. هنوز کار زیاااده، ولی خوب یه نیم‌مرحله خوبی رفت جلو.
5- قرص آلپرازولام یا همچین خری خوردم تا پرش پلکم بیخیال شه، با اینکه این همه خوابیدم پلکم داره میفته کم کم...
6- باز کی این شوفاژ لعنتی ِ اتاق منو روشن کرده؟ گرمه بابا... نکنید جان من..
7- نسرین ستوده بعد از رسیدگی به درخواستاش، اعتصابشو شکست. و من تا ته اعماق وجودم بهش مفتخرم.
8- خیلی مشق و امتحان و پروژه دارم. درسته تعطیلی نطلبیده مراده، ولی علافی امروز بسه :ی
9- گندیدم در ایرانسل با این سرعتش! نمیدونم باز چه غلطی کردن که دو ساعته جیمیل و پلاس و جیتاکم مختله! اه2
10- گفته بودم پلکم سنگین شده؟

نسرین ستودنی

بعد یهو بیای اینترنت، خیلی غمگینانه استاتوس بذاری "نسرین ستوده"‏ و با خودت بگی شده روز 49ام.‏

کمتر از یک دقیقه بفهمی اعتصاب غذاش رو شکسته و به خواسته هاش رسیدگی میشه و بعد بگی "نسرین ستوده اعتصاب غذایش را شکست" و یه لبخند مبسوط رو لبت باشه. :)‏

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

چرندیات به وقت 10 آذر 91


دو هفته‌ای هم هست به این فکر می‌کنم چند وقته مثل آدم با خودم رفتار نکردم؟
بعد مثلن اینجوری از زندگی شلوغ قبلم فاصله گرفتم که یهو خیلی الکی ایمیل زدم که بریم فلان سینما "آیینه های رو به رو" ببینیم. وسط ظهر همه‌ی کارامو ول کردم و رفتیم با یه جمع سرخوشانه سینما. بعد وسط فیلم زنگ و اسمس و استرس. بعد هم ناهار و بدو بدو برگشتم دانشگاه و....
بعدتر تو یه عصر بارونی یه برنامه‌ی آش‌خوری گذاشتم با چند از دخترای محبوب ِ گودریم. بعد پیاده‌روی زیر بارون تا گلستان و ماجرای استاد ِ هنگامه و خنده‌ی از ته دل و....
هر روز آزمایشگاه و سیم کشی کردن ربات. بعدتر دو شب بیداری برای تحویل تمرین. در اوج خواب بودنم یهو یه برنامه‌ی انتحاری ِ سینما، "من مادر هستم". قبلش رفتیم تو سی‌دی فروشی بین آهنگا و فیلما چرخیدیم و هی یاد ایام کردیم و خندیدیم و..
امروزم که جمعه‌ست. باید برا میان ترم ِ عملی ِ عصبی میخوندم. تا 11 خواب.. خواب ِ خواب که نه، اما ولو رو تخت و هی فکر... چرت میزدم. به دستام نگاه میکردم که چه خسته‌ست و چند جایی پوستش خراب شده. بس که با سیم و سیم بند و سیم‌لخت‌کن و... ور رفتم. پامیشم دستمو کرم میزنم. میرم حموم و میام تو ایوون زیر آفتاب میشینم و موهامو شونه می‌کنم. لاک ناخنمو پاک می‌کنم. "مهرناز بریم مهمونی سر بزنیم به عمه‌جون؟".. بریم. چند وقته مهمونی نرفتم؟
برمی‌گردیم خونه، تو اتاق چند تا لباسو امتحان می‌کنم و آخرسر لباس بنفشه رو انتخاب می‌کنم. "اینکه لخته، سردت میشه باز سرماخوردگیت بدتر میشه‌ها!". نه خوبه، حالم خوبه الان.
چی شد این شد؟ چی شد انقدر تمام خوشی و لبخند و حال بد و خوبم رو با ربات و بچه‌های آزمایشگاه تقسیم کردم؟ چی شد که انقدر نیستم؟ که انقدر دلم تنگه؟ بعد یهو میبینم باز این پلک چپم میپره... 4 روزی هست اینجوریه. یاسی میگفت برای خستگی و استرس و ایناست. من عین قدیمیا میگم لابد مهمانی در راهه. کی؟ مثلن سرونا..

ته تهش که فکر می‌کنم میبینم این روزهام بد نیست. فقط کمی تعادل می‌خواد. متعادلش کردم. آدم‌هایم را می‌بینم. با هم خوشی می‌کنیم. بیشتر از پارسال استادم را دوست دارم و میپرستم. خیلی چیزهای دیگر هم اینجا، در خانه‌ی جدید خوب است. خانه‌ی قدیم هم خوب است و دارد جلو میرود. کلن که به به زندگی، بیخیال بقیه‌ی فکرها، فعلن نگاهی به جزوه بندازم.. سرم خلوت تر که شود میخواهم برایت غذا هم بپزم :))

"من مادر هستم" روایتی تلخ از یک جامعه‌ی بیمار

بهم اسمس زده که "سلام خانوم دکتر. موتوره درست کار می‌کنه‌ها. فقط سیمش پیچ خورده بود. راستی فیلمه که دیشب رفتی خوب بود؟ ارزش داره برم؟"
بهش اسمس زدم ایول، مرسی... فیلمه آره خوب بود. منتها خیلی تلخ بود، روح و روانم رو بهم ریخت و دپسرده شدم.
میگه: هوووم.. پس برا این بود؟ دیدی صب گفتم چی شده؟ مشقای دکترو تحویل ندادی که ناراحتی؟ یادته؟
میگم آره... بروفیلمو ببین. دستمالم با خودت ببر :ی

"من مادر هستم" جیرانی خوب بود. جدید بود. کلیشه‌ای نبود. درد داشت. سراسر تلخی بود. آنجا که مادر ِفیلم، مادری می‌کند و من با یاد نسرین ستوده و 43امین روز اعتصاب غذایش، اشک از صورتم روان است. اشکم آرام ادامه دارد. از یک جایی به بعد رسمن هق هق میکنم. آن هم در سینما! سینمایی که آدم معمولن اشکش را هم نگه میدارد. آدمهایی که اول فیلم میخندیدند و تو فکر میکردی که چه سرخوشند و چرا میخندند، حالا همه ساکت‌اند. همه لابد دستمال به دست، اشکشان را پاک می‌کنند. انتهای فیلم که هق هق می‌کنم، میم از درد، رویش را میگیرد... من هی نفس آرام می‌کشم که بتوانم آرامتر شوم...
فیلم که تمام میشود همه سر جایمان میخ‌کوبیم. از صندلی‌هایمان پا نمیشویم، سه تایمان انگار غم عالم را در دلمان ریخته باشند... سنگینیم. تلخیم... در ماشین از جامعه‌ی بیمارگونه‌مان حرف میزنیم، از اوضاع خراب کشور و قانون نداشته و...

صبح که بیدار شدم مامان گفت حق نداری دیگه از این فیلما ببینی. دیشب دو بار بیدارت کردم. تو خواب ناله میکردی که نه نه، و گریه... میبینم که چه ضعیف شدم. که چه اوضاع خراب است که با دیدن این فیلم، اینطور به هم میریزم و چه واقعی همه چیز تصویرسازی شده و چه....پوووووف
و من اینها را نوشتم که کمی ذهنم آرامترشود، که شاید امشب بعد از چند شب آرامتر بخوابم. که این تپش قلب لعنتی تمام شود. حواسم بود که اسپویل هم نشود:ی
من مادر هستم خوب است. دیدنی‌ست. اما به یک از آدمها توصیه‌ی اکی دارم که نبینندش. نمونه‌اش؟ هـ!

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

عاشورای 88

آرشیو شبح اپرای قبلی را میخوانم و بعد از سه سال به این فکر می‌کنم که "با ظلم هم ماند"...
١- سنگ را بسته اند و سگ را گشاده!
ولی گشادگی این دفعه خیلی بیشتر از 30 خرداد و 16 تیر و 13 آبان بود. شبیه سازی خوبی بود برای عاشورا! به جرات میگم امروز بیشترشون بسیجی و لباس شخصی بودن!
اولین صحنه ای که امروز صبح دیدم: تو مترو طالقانی، بسیج، ملت رو با باتوم از بالای پله برقی مینداختن پایین!

٢- یارو با اون چفیه‌ و باتوم تو دستش بالای پل کریمخان وایساده بود و بهمون می گفت برین تو خیابون پایینی! ماشینای زیر پل برای حمایت از مردم ِ پیاده، شروع به بوق زدن کردن. طرف از حرصش، از روی پل پاره آجر مینداخت رو ماشینای زیر پل.
این ماه، ماه خونه! اما به نظر تا سرنگونی یزید هنوز وقت بسیار است.

٣- چه سرها که جلویمان نشکستند و چه کتکها که نخوردند و چه کودکانی که نگریستند و... و چه شعارهای تندی که ندادیم و چه فریادها که برای آزادی رفیقانمان نزدیم و...

٤- باتوم و تیر پینت بال بود که حواله مردم می کردند. لباسم رنگی شد. یه بنده خدایی، پارچه سبز که رویش یا حسین نوشته بود، بهم داد که اینو ببند به خودت، اگر ببینن تیر خوردی میزننت! آن وسط مانده بودم بخندم یا به حال زارمان گریه کنم که هی پسر خوب، این هم سبزه، هم روش حسین نوشته، یعنی خودِ جرم! :دی

٥- هی با خودمون تکرار کنیم این جمله رو: با کفر میمونه اما با ظلم نه!

میل ِ حلول

راستش
گاهی از شدت علاقه به زندگی
حتی سنگ ها را هم می‌بوسم،
کلمه ها را
کتاب ها را
آدم ها را ...!
دارم دیوانه می‌شوم از حلول، 
از میل حلول در هر چه هست
در هر چه نیست
در هر چه که هر چه
چه ...!
و هی فکر می‌کنم،
مخصوصا به تو فکر می‌کنم،
آنقدر فکر می‌کنم
که یادم می‌رود به چه فکر می‌کنم!


سید علی صالحی (84)

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

یک حبه قند

آدم یه روزایی باید بمونه خونه، بشینه و با مامان فیلم یه حبه قند رو ببینه و با هم  سر هر صحنه‌ی فیلم، هی یاد  دور هم جمع شدنای خونه پدربزرگ و بچگی رو کنه و بعد از تموم شدن فیلم هم موزیک تیتراژ پایانی رو دانلود کنه و صداشو تو خونه زیاد کرد و زندگی کنه.
+یه حبه قند؛ محمدرضا عقیلی

پ.ن: بعدتر با شنیدن آهنگی که هی تکرار میشود اشکت سرازیر شود و یاد پدربزرگی بیفتی که نیست و آدمهایی که رفتند و...

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

از شلوغی این روزها

دارم با مهران حرف میزنم. بعد بهم میگه چقد لاغر شدی! صورتت چقدر لاغر شده. میگم تازه 2 تا جوشم رو پیشونیم زده! میگه بیخیال خودت شدی. حواست هست؟ اونم از دندونت که نمیری دندون پزشکی و.... خودتو رهاش کردی بره؟ بیخیال دیگه همش درگیری...
فرار میکنم از اتاقش... میام پشت اشکبوس به تایپ کردن اوضاعم و به این فکر میکنم که فردا چه کارایی دارم و سیم موتورای رباتو چجوری جمع کنم و اون لیمیت سوییچارو کجا بذارم و... ته ذهنم هم ناراحته. که انقدر بدون وقت شدم برای خودم. که حتی وقت ندارم سریالی که دوس دارمو ببینم، که یه خرید درست حسابی برم، که... اینا همه غمگینه؟ نمیتونم به طور حتم بگم چه غمگین! پشت همه‌ی کارام یه لذتی هم هست. آره خسته شدم. از این همه شلوغی برنامه‌هام و وقت نداشتن برای خودم و دوستام... ولی فقط خستگی پشتش نیست... فقط میگم کاش زودتر بتونم خودمو منیج کنم، که اینجور سخت جلو نرم و...

قسم به باران‌ ریز پاییزی

هوای آخر آبان و آذر رو باید بوسید. باید لحظاتی که سر کلاس هستی، هواش رو تو یه کیسه جمع کنی و برای خودت ذخیره کنی. که سر فرصت توش نفس بکشی و تازه شی... باید تو این هوا سرت رو ببری رو به آسمون و بارون ریز بخوره تو صورتت و تو سرمست بشی از حس کردنش. که حس کنی چقدر خوشبختی که میتونی تو این هوا قدم بزنی و آهنگ گوشکنی و باهاش زمزمه کنی و لبخند بزنی. با همه‌ی سختی‌هایی که تو ذهنت میگذره، لبخند باشی و لذت ببری از اون لحظات...

امشب تو این هوا، پیاده از میدون شهرک راه افتادم. اول جاش گروبان میخوند "remember when it rained" بعد ادامه داد که "don't give up". رسید به "it's me" کریس دی برگ... یه سلکشن 24تایی دارم که اینا هیچ وقت از گوشیم پاک نمیشن. هر چقدر هم که تکراری بشن. خلاصه با ایتس می بلند میخوندم و راه میرفتم. میلاد نورو رد کردم، به خیابونمون که رسیدم منتظر تاکسی وایسادم.. یه ماشین کنارم وایساد با دو تا پسر توش.. دیدین وقتی دو نفرن انگار شیر میشن؟ بهشون اهمیتی ندادم. گفتن میخوایم ادرس بپرسیم. هندزفریو از گوشم درآوردم گفتم هوم؟ پسره گفت: "اوووووووم... میدونید خیابون خواجه نصیر الدین طوسی کجاست؟".. من؟ خندیدم! قطعن اونا نفمیدن چرا میخندم. گفتم "حالا چرا خواجه نصیر؟" ولی ادامه ندادم که چرا مثلن امیرکبیر نه؟ :))
اون یکی پسره گفت "چرند میگه بابا، هول شده... بیا با این دوست ما دوست شو."..من گفتم خوشالیا، برو بابا. هندزفریو دوباره گذاشتم تو گوشمو پر شال رو انداختم تو صورتم که گرمش بشه.. ادامه داد که بیا حالا میرسونیمت، ما دزد نیستیم و....
چند سال کوچیکتر از من بودن؟ هول شده بود آخه؟ کوچووولووو :)))

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

دراپ باکس- ایمیل

اینجانب آدمی هستم که الان به مدت 20 دقیقه بهت زده بوده و زار زده و آب دماغش راه افتاده و رفته صورتش رو شسته و حالا با صورت خیس از اشک و یه قهوه برای خودش ریخته و نشسته اینجا و داره آهنگ انتخاب میکنه که تا صب بیدار بمونه و دوباره از اول، گزارش تکلیف ِ عقب افتاده‌ش رو شروع کنه به نوشتن.
تکلیفی که آخر هفته روش وقت گذاشتم و امروز با تمام بی خوابیهای دیشب، 6 ساعتی پاش بودم که تا دو ساعت دیگه تمومش کنم و بفرستم برای استاد، ساعت 6.5 عصر سیو کردمش و حالا تو هر جای این فلش لعنتی که میگردم نیست! آب شده رفته تو زمین!
شکر خدا، برنامه‌هام هست. از اول ران میگیرم و از اول فرمولا رو مینویسم و نتایجو میگم و.... تا درس عبرتی بشه برام که هر گزارش لامصبی رو که نوشتم برای خودم میل کنم... فدا سرم. از به نام خدا دوباره شروع میکنم، اینبار با یه سردرد لعنتی و... :

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

زیر و روی پوست شهر

فیلم زیر پوست شهر رخشان بنی اعتماد رو که دیدم بچه‌تر بودم، همدردی کردم، غمگین شدم، گریه کردم... گریه به حال بدبختی‌های دور و برمون که گاهی دیدنش دقت می‌خواست و باورشون برام سخت بود. الان بی هیچ دقتی می‌بینیمشون و باهاش زندگی می‌کنیم و بهش عادت کردیم.
ولی هنوز یه چیزی هست که عادت کردن بهش سخته! حداقل هنوز سخته! اونم بوی تعفن فساد و دزدی‌هاییه که هر روز از نزدیک و نزدیکتر بو می‌کشیم. دزدی و پستی که مثل روز عیانه و همه دور و برمون از نوع کوچیک و بزرگش حرف می‌زنن.... و تو هی هاج و واج می‌مونی که همه ازش خبر دارن، پس چرا اونهایی که باید باهاش برخورد کنن، کاری نمی کنن!
و باز جالب اینجاست همون‌هایی که اینا رو درگوشی می‌گن، میگن "ساده‌ای! مگه نمی‌دونی اینها همه دستشون تو یه کاسه‌ست؟"
میبینی چه تهوع آوره...

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

جشنواره رباتیک و هوش مصنوعی

از دوشنبه یه جشنواره رباتیک و مسابقات خوارزمی رباتیک و هوش مصنوعی تو دانشگاه برگزار میشه.
رباتمون تو نمایشگاه هست، برا مسابقه هم تو دو تا تیم هستم. بعد یک جور هیجان انگیزی‌ست این روزها. با اینکه تمام صبح تا شب و شب تا صبحم درگیر کار و بدو بدو و گاهی خرکاری بیخود برای طراحی درایور موتورها و برد بورد بستن و عیب یابی مدارات و آن‌ور تست گرفتن از برنامه و آموزش دادن کلاس‌ها و بعد میان ترمی که عقب افتاد و مشق‌هایی که نوشته نشده اند و..... و بالاخره هستم. همه‌ی اینها یکجور جالبی‌ست. از آن روزهای پرانرژی که هی میدوم و برنامه میریزم و تیم را هماهنگ می‌کنم، لابد هفته‌ی بعد وارد دپرشن می‌شوم و حوصله‌ی هیچ کاری ندارم :))
حالا این بین به لطف ربات سنگینم، دسترسی به یک آزمایشگاه دیگر در دانشگاه برایم میسر شد. در با اثر انگشتم باز میشود، خیلی هم با کلاس. خیلی هم بی‌جنبه :ی... حالا هی میگویم انگشت سبابه دست راستم عزیز است، باید مواظبش باشم، رباتم در آزمایشگاه چشم به دیدارم است! :ی
خلاصه که بدو بدو ادامه دارد تا دوشنبه افتتاحیه و سه شنبه و... فردا هم جلسه‌ای با استاد برای تولید! که کاش عقب بیفتد :ی
خلاص این است اوضاع این روزهای شلوغ ِ پرهیجان ِ قلقلک‌وار :)

بارالها تو این روزهای سیاه و مریض، فقط یه کمی چای واسه من بریز... نه نه بیا خودم برات میریزم، تو فقط دو دقه آروم باش.

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

شاد است، نزدیکش نشوید!

وقتایی که الکی خوشی، که نیشت تا بناگوش بازه، که همینجوری تو دانشگا چپ میری و راست میای و لبخندی، که وقتی وارد کلاس میشی دوستت میگه چه خوبه که همیشه میخندی و پرانرژی هستی و آدم ازت روحیه میگیره، که کل کلاس یه دستت زیر چونته و لبخندی و با دست چپت نوت برمیداری و....، تمام این وقتا، باید بیخیال یه سری آدما شی. باید از محیط مجازی دوری کنی. نباید نزدیکش شی. پاتو تو استریم پلاس که بذاری همه دارن از درد زندگیشون میگن. از جنگ.. از ناامیدی... از ترس.. از.... بعد از یه ساعت میبینی ئع؟ پس کو اون انرژی اول صبحت؟ بعد یه نهیب به خودت میزنی میگی چته؟ چرا الکی شادی؟ تو که وسط این همه بدبختی‌ای... این لبخندتم حذف کن! بعد اینجوری میشه که هممون میشیم یه سری آدم خشن، که تو دانشگاه جدی هستیم و با اخم راه میریم و تو خیابون میخوایم ملت رو بخوریم و....
این روزا کم پیش میاد آدمی شاد ِ بیخود باشه، باید مواظب شاد بودنش باشه و حفظش کنه.

پ.ن: تا یه جایی از تاریخ، من دختری بودم که تمام مدت لبخند بودم. حتی اگر واقن لبخند نبودم. یه چیزی تو مایه‌های همین دو روز اخیر... 

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

لابد آرامش بعد از طوفان

هفت روز قبل از روزهای سگی‌ام نوشته بودم. از اینکه چه اخلاق و حوصله نداشتم و حد آستانه‌ام پایین بود. امروز عصر به هفته قبلم فکر کردم که چه شد اینجور بودم؟ که کی و چرا و چقد تفاوت تاریخ داشت با امروز و... خسته بودم و بین آن همه پروژه و شب تا دیروقت دانشگاه ماندن، دست و پا میزدم و اعصاب کسی را به جز همان یکی دو نفر درگیر پروژه نداشتم، از دو سه روز قبلش اینجور بودم. هی هه هر کس میخواست نزدیکم شود میپریدم.
بعد امروز در مترو، یکهو جرقه ای به ذهنم زد که من آنقدرها هم بد و دیوانه نیستم،  اورکا اورکا. از اثرات قبل از پی‌ام‌اس است. حالا لابد وقتی علافم و کاری ندارم، به سرم میزند و دپ میشوم و هی الکی با تقی به توقی خوردن اشکم سرازیر میشود و نهایتن با دیدن یک فیلم، سر و ته قضیه را هم می‌آورم. و یا مثل این روزهای اخیر سرم شلوغ است و هی زمان میخواهم و هی کار پشت کار، وقت دپ شدن و کم آوردن ندارم. می‌افتم روی کارها، آنوقت اعصابم تحلیل میرود، هی میپرم به این و آن!‏
خلاصه که العفو! :))... ثبتش کردم که ماه بعد یادم بماند و ببینم چطورم؟! :ی

هر چند این قضیه دیگه حل شده‌ست، ولی بیچره ما..‏

پ.ن: فکر شلوغی هفته‌ی بعد میترساندم. بهش فکر نمی‌کنم. اما شرط میبندم حالم از هفته قبل بهتر و پرانرژی‌تر خواهد بود. این را به خوودم قول میدهم حتی! :ی

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

روزنوشت به وقت 13 آبان 91


همین الان که خونه بعد از یک روز و نیم آرامش گرفته و مهمونا رفتن و میدونم که دلم برا اون کوچولو و جلو آینه وایسادن و ادا درآوردناش تنگ میشه، صدای خسرو شکیبایی که شعر فروغو خونده زیاد کردم و باهاش میخونم: "
به راه پرستاره مي کشانيام
فراتر از ستاره مي نشاني‌ام
نگاه کن 
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل 
ستاره چين برکه‌هاي شب شدم"
دو تا پاورپوینت هم جلوم بازه که علم آموزی کنم. اون پشت ویژوال استودیو در حال فک کردن و آموزش دادنه... من اینور تو این فکرم که اون آلبوم نشانی‌ها که خسرو شکیبایی خونده کجاست؟ تو این حال و هوا فقط باید اون رو گوش بدم...
حال و هوام مگه چشه؟ همینجوری یه چیزی گفتم. هوس کردم گوش بدم. آهان :ی


دیگه اینکه حدود سه هفته ای هست که برای ربات نوپامون، من و پسرم یه سری خرکاری می‌کنیم. باید مدار درایو موتورهاش رو روی PCB میزدیم و بعد مدارو میبستیم و تست میکردیم. رفتیم یاد گرفتیم. اولین چیزی که زدیم یه سری سوتی داشت که خوب منطقی بود برای دو تا تازه کار. بالاخره راش انداختیم و کار کرد. لحظه ی آخر که خوشال بودیم کارمون تموم شده طرف گفت من که فقط اینو نمیخواستم، سنسور هال رو هم میخواستم. هیچی دیگه.. کارمون در اومد... باز تا نصفه شب (نصفه شب برای من) دانشگاه موندن و مدار زدن و تست کردن و رفع باگ و.... پنجشنبه هم که امجد و قدم زدن تو جمهوری و خریدن یه سری آت آشغال ریز الکترونیکی که جددن هیجان انگیز بود و....
میخوام بگم کل این سه هفته به پروژه گذشت. سه هفته ای که کلی بالا پایین داشت و هنوزم ادامه داره. یه جور خاص ِ جذاب و پراسترسی بود که امیدوارم فردا شب که میام خونه، حداقل یه فیدبک خوبی به استاد داده باشم.

پ.ن: تیتر رو که نوشتم یاد 13 آبان 88 افتادم... باید در شبح اپرای قدیم پیدا کنم و بیارمش اینجا.. که در فسیل نوشت این حوالی ثبت شود و... و دیگر هیچ!

بعدترنوشت به وقت 14 آبان: هووورااااا بالاخره مدار کار کرد :))

حیرت از تحمل پروردگار


شما چه می‌دانید بر میهن من چه رفته است!

پیتزا، درینک، دریا
سالاد فصل
کلمات
کیش و مات، کوکا
می‌خانه، ماه، سکس.
سِنت به سِنت
شمارش بی‌پایان بشکه‌های نفت
و سایه‌سار دو برج بلند.
باد از تنفس توطئه می‌ترسد
از آسمان
غبار سیاه‌ زخم و دلهره می‌بارد.
دیدی جهان همه از مگویِ من است و
مویه‌هایی همه از مپرسِ تو!؟
تو چه می‌دانی که بر میهنِ من چه رفته است!
در حیرتم از تحمل پروردگاری
که گویی ترکه‌ی کهن‌سالِ خویش را
تنها بر گُرده‌ی فلک‌زدگان زمین می‌شکند!"
«سید علی صالحی»

...نسرین ستوده....

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

روزهای سگی

یه روزایی هم هست که باید یه پلاکارد رو سینه‌م بزنم و بگم "به نقاب لبخندی که بر چهره دارد توجه نکنید. نزدیک نشوید، پاچه میگیرد".
دقیقن یه روزایی هست که بی دلیل یا با دلیل اخلاقم یه جور ناسازگاری داره. که نباید کسی بهم نزدیک شه. نباید پیگیرم شه. نباید... که حوصله‌ی خیلی چیزارو ندارم و خیلی جدی کارایی که دارم رو پیش میبرم. به نفعتونه اینجور مواقع خودتون بهم نزدیک نشید.

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

مست از بوی پاییز

مست از قدم زدن‌های زیر بارون
مست از هوای امروز تهران
مست از بوی کاج‌های خیس...

و پست "شبانه - باران نوشته های یک ذهن پریشان حال" ِ دیشب ِ هنگامه که حال و هوای خودمه به تاریخ 5 آبان.
و دیگر هیچ :ی

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

حسرت بی پایان یک اتفاق ساده‌

تو رفته‌ای و راه‌ها را برف پوشانده است،‏
باید به کومه‌ی کلمات خودم برگردم.‏
ماهی، علف، آفتاب، پرنده، سنگ، ستاره، انتظار، رود.‏
و من، همه، هرچه، هر چه که هست،‏
همه‌ی مافقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده‌ایم،
که جهان را بی‌جهت
جور عجیبی جدی گرفته‌ایم.‏

(بگذار اینجا‏
یک ستاره بگذارم،‏
حرفم ادامه دارد.)‏
*
فراموشی، فراموشی، فقط فراموشیسرآغاز ِ سعادت آدمی‌ست!‏
 
«سید علی صالحی»

به مسخرگی ِگودیِ کف دست


   چه جوری میشه بدون پرت شدن، رو یه طناب باریک راه رفت؟ چه جوری میشه یه هفته، فقط هفت روز این طناب باریک آروم بگیره و اینقدر بالا و پایین نره؟ چرا پاهای من اینقدر می‌لرزه؟ نه از ارتفاع می‌ترسم نه از هیجان. اما چرا این طناب اینقدر برای سنگینی تن من نازکه؟
   نگاه می‌کنم به آیینه... خنده‌م می‌گیره. همه چیز مسخره‌ست. به خصوص وقتی شکل جدی به خودش می‌گیره مسخره‌تر و خنده‌دارتر هم میشه!‏

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

==>


When Nothing Goes Right

GO LEFT!



پ.ن: تو حِدیث اومده‌ها.... یا حتی چگونه به خود انرژی مثبت دهیم. بعله :ی

تخلیه روانی به وقت 30 مهر 91

یک جور ِ بد ِ استرس در حلقی هستم.
حالا نمیدونم این از چی ناشی میشه؟ شاید از دفاع‌های دیرهنگام بچه ها، و مکاترونیکیایی که همه از دم پنج ترمه میشن و... شاید از نمره دادن استادا که به همه پایین میدن و. و منی که از همین الان با فکر پنج ترمه شدنم، از یه طرف دلم آروم میشه که استرسای نرسیدن به مقاله و پروژه و الخ رو ندارم، و از طرفی ناراحتم برای نمره ای که بیخود کم میشه و...
اما فکر کنم برمیگرده به سه تا دفاع اخری که رفتم. همشون دانشجوهای استادم بودن... که استاد نشسته بود و وقت سوال پرسیدنا شد و شیرینی و میوه جلوش رو میخوره و وقتی سوالا طولانی میشه اعصابش به هم میریزه و هی پیشونیش رو میگیره و... و من هر بار میگم اگر سر دفاع من همچین حرکاتیو کنه قشنگ استرس میگیرم و لال میشم.
وقتی امروز خانوم دکتر که اتفاقن استاد داور منم هست به خانواده پسره گفت لطفن بیرون تشریف داشته باشید موقع سوالا، چون اینجا اینجوری مرسومه که خانواده نباشن، من هی میگفتم وا! چه زشت.. خوب بگم مامان بابام نیان دیگه. زشته که... کاش خانوم دکتر، استاد راهنما رو موقع سوال بیرون میکرد :/
بعدتر حرکات هیستریک استاد، البته نمک بازی هم در میاورد وسطش و همه هار هار میخندیدن...
سه شنبه برا گروه ارائه دارم. همون ساعتای مرسوم برای دفاع هم هست. ینی استاد خسته و عصبیه لابد. تمرین خوبیه برا آمادگی در مقابل لال نشدن...
اینا به کنار، یه جور بدی شده این هفته. همه چیز انگار قراره با هم پیش بره. چند تا کار با هم. نرسیدن به هر کدوم از این برنامه ها اذیتم میکنه. ذهنمو مغشوش میکنه.

من استرسمه... و خوب حتمن برم حموم و بیام، بعدش آروم میشم. میدونم...

پ.ن: طبعن چرندنامه ای بیش نبود برای مرتب کردن ذهن و آرومتر شدنم. :)

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

یک ~

من دلم میخواد بنویسم. حال الانمو. که نوشتنی نیست. یه جور بیخودی خوشحالی.. با یه لاک آبی آسمونی رو ناخنم که دیروز ابتیاع کردم. با یه تقویم که جلومه و روزای امتحان میان ترمم رو نگاه میندازم و هی با خودم محاسبات می‌کنم کی و کجا چقدر وقت دارم. با یه تاپ و شلوار که هر وقت میشینم به قول مامان، کمرم تا کجا پیداست و ازونور هی میگم سرده، با یه پتو مسافرتی که دور پیچیده شده و با موهایی که شلخته دورم ریخته، و یه موبایل که اونور داره هی نفسای آخرش رو میزنه و میگه شارژ نداره، با کلی اسمس توش که بدون پاسخ مونده، بس که حوصله‌ی اسمس زدن ندارم این روزا. و چند تا صفحه‌ی بازشده که توش درباره treadسازی و openmp حرف زده.
یه جورایی انگار رهاش کردم بره... چیو؟ نمیدونم :)). خلاصه این منم... یه آدمی که چندین روزه، وقت برای خودشم نداشته اما عجیب انرژی داشته و کم نیاورده. این منم، یک تیلدا :ی

به وقت بیست و هشتم مهرماه 1391 خورشیدی :ی

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده‌اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می‌شود و فقط او می‌ماند و یک خستگی بی‌لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد...

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
 پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.
دوستدار تو : بابالنگ دراز

«كتاب بابا لنگ‌ دراز اثر جين وبستر»

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

با من روراست باشید! زنده ام؟


 بالکن خانه... هوای ابری و دوست داشتنی و منی که ایستاده ام و موهای بافته‌ روی شانه‌ی چپم است و نسیم به صورتم میخورد و غرق لذت زندگیم...
نگاهم به جنوب تهران... هوایپمایی که در حال نشستن است و سایه ای که انگار بالای ابرها آن را دنبال می‌کند. مامان اینورتر نشسته.  در حال شکستن گردو. بابا و میم پایین در حیاط  اند و خرمالوها را آب میدهند.. نگاه من همچنان هواپیمایی را دنبال می‌کند که هنوز آن بالاست... که یکهو منفجر میشود.. منفجرش می‌کنند، من بهت زده ام... میبینم که سقوط می‌کند... نفسم حبس شده. تمام خانه‌های زیرش را میسوزاند. آن همه آدم در هواپیما.. آن همه آدم بزرگ و کوچک در خیابان و خانه ها.. که زندگی میکردند، که یک جایی مشغول تحقق رویاهاشان بودند.... بهت زده ام انگار که لال شده باشم. آخه چه فکری کردند که هواپیما را بالای خانه‌های آن همه آدم منفجر کردند؟ میم را صدا میزنم.. شلنگ آب را وسط حیاط ول می‌کند و بدو....‏
مسئله به همینجا ختم نشد. موشکی از روی زمین بلند شد. موشک بود یا بمب؟ اینها را نمیدانم.. جایی میان خانه‌ی ما و محل سقوط هواپیما... موشک را ایران زد انگار که منتظر چیزی برای آغاز جنگ بود. من حالا دیگر فریاد میزدم، ناله می‌کردم که نکنید احمقها، انقدر سراسیمه همه را به کشتن ندهید.. مامان نگاهم میکرد. صدام شنیده نمیشد...  مستاصل بودم. موشک یا بمب یا هر چه که بود، درست کار نکرد، خورد روی خاک خودمان و باز آتش، هاه میبینی؟ به همین مسخرگی... آتشی که شعله می‌دواند به سمت خانه‌ی ما...به سمت سوزاندن کل شهر... به سمت ذوب شدن همه‌ی آدمهای دوست داشتنی‌ام. و موشک دیگری که حالا لابد خارج از ایران را نشانه گرفته بود. تهرانم با سرعت میسوخت. درست مثل همان تصویری که از هیروشیما داشتم و انفجار و پخش سریع و... حالا دیگر فقط اشک میریختم و جیغ میزدم و انگار بغل مامان تنها محلی بود که آن لحظه، همان نزدیکیهای مرگ آرامم می‌کرد. بوسش کردم.  چشمهایم را بستم وتسلیم شدم برای مرگ، صدای انفجار کنار گوشم  بود که یکهو از خواب پریدم.‏

عجیب نیست؟ اینکه در خواب لحظه مرگ خودم را ندیدم؟شاید مرده ام و تمام این لحظات زندگی بعد از مرگم است؟که هنوز خودمرا زنده فرض میکنم و تا دو روز دیگر، با دلیل و برهان بهم اثبات میکنند تو در همان انفجار مردی؟
  حالا هی این تصاویر انفجار هواپیما و سوختن تهران جلوی چشمانم ظاهر میشود، در تاکسی، در کلاس، در مترو...‏

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

آغاز فصل سرما در من

یه پتو پیچیدم دورم و نشستم پای پی سی، دست چپم روی شکم فرضیمه، قسمت اول دکستر میبینم. اون پشت یه سری اسلایدم هست که فقط بک گراندش مشخصه و باید برم بسازمش...
نقاط مشترک همه‌ی اینا در شروع شدن رخنه کردن سرما در بدن و دستای منه..

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

سیاتل گریس بودن غمگینه!

مردن همه چیز رو تغییر میده. پیادمدهای احساسی که حتمن داره اما یه چیزای دیگه هم هست. کی قراره به جای تو بره سر کار؟ کی قراره مراقب خانوادت باشه؟ تنها خوبی‌ای که برای تو داره اینه که دیگه مجبور نیستی نگران این چیزا باشی. آدمایی که هیچ وقت نمیدونستی کی هستن، میان و تو خونه‌ت زندگی می‌کنن. به جای تو میان سر کار. دنیا همچنان به کار خودش دامه میده.... بدون تو....

«گریز آناتومی- سیزن 9»
* * *

کاری که شوندا ریمز تو سیزن نه گریز آناتومی کرد خیلی بدتر و بی‌رحمانه‌تر از کاری بود که چند سال قبل جی کی رولینگ با کشتن دامبلدور و هری پاتر تو کتاباش کرد.

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

روزنوشت دوازدهم مهرماه

1- امروز سمینارم را ارائه دادم. استاد به‌به و کلی تعریفات کرد و خوب بود. یعنی برای سمینار بودن خوب بود و اما فکرش را که می‌کنم میگویم که چه؟ اینکه مهم نیست.. در واقع هیچ کاری نکرده‌ام به جز فهم اولیه مسئله و بررسی خیلی کلی از برخی راهکارهای موجود. استاد سمینار و استاد راهنما فکر می‌کنند خیلی خفن است، سر خودم را که نمیتوانم گول بمالم!‏ اما در کل سمینار را داده و راضیم.ممنونم. ترم دو هم تمام شد و رفت و من ماندم و دست چپم!

2- آآآآی... تونل کارپال ِ دست چپ ِ عزیز دلم درد می‌کند. سر شب از درد و تصورات چیزی که میم گفته بود گریه‌ام گرفت اما بعدتر با الف حرف زدم و آرام شدم.

3- دلار این روزها هی بالا میرود. هی تغییر میکند. هی همه‌ی اطرافیانم را مغموم و یک جور مستاصلانه ای کرده.الان که این را مینویسم در سایت مثال.کام جلوی قیمت دلار آمریکا خط کشیده یعنی که خرید و فروش نداریم، و دلار کانادا 3420 است. امروز بازار اعتصاب بود. در میدان توپخانه شلوغی و گاز اشک آور و....

4- امروز بعد از مدتها رفتم خواجه نصیر.. برنامه ی کانون فیلم، اکران فیلم بغض.. برای اکران فیلم که نرسیدم اما عوامل فیلم را که دیدم.  از آن بالاتر اعصای کانون فیلم را (باران کوثری را بچه تر که بودم عاشق بودم، الان دوستش دارم:ی)... بعد هم عکس و.. و در نهایت نشستن‌هایی از جنس رفیقانه درپارک دانشگاه. و این‌ها همه یعنی فول آو انرژی از دوستان. جای چند تا از دوستان به شدددت خالی بود.

5- فی الواقع دست ِ نوشتن ادامه را ندارم. تایپ یک دستی هم سخت است. از این گذشته کم خوابی دیشب بهم فشار آورده، این دست را باید بست و خوااااابید....

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

زندگی در لحظه؛ گریز آناتومی

آدم‌ها خیلی از وقتشون رو صرف تمرکز روی آینده‌شون می‌کنن. برنامه‌ریزیش می‌کنن. بعد از مدرسه، بعد از لیسانس، بعد از تخصص، بعد از...
اما زود می‌فهمی زندگیت جریان داره. نه بعد از مدرسه، نه بعد از... همین الان. درست همین لحظه. اینجاست. تو یه چشم به هم زدن از دستش میدی.

تو اینارو گفتی؟ گفتی دوستت دارم؟ گفتی من حتی نمیخوام بدون تو زنده باشم؟ تو زندگی من رو عوض کردی. تو اینو گفتی؟ یه نقشه بکش. هدف داشته باش، روش کار کن. اما هر از گاهی نگاهی به دور و برت هم بنداز. چون همینه. شاید فردا همه چیز تموم بشه...

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

میهن از زبان گلستان


اما میهن یک قطعه خاک نیست. خاک هرجا هست. میهن، آن میهنی که لایق دلبستگی باشد ترکیب می‌شود از فضای فکری یک دسته آدم شایسته. شایستگی هم از فهم می‌آید نه از اطاعت بی‌گفت‌وگوی هر دستور، حتی اگر دستور از روی فهم و دقت و انصاف هم باشد.

ابراهيم گلستان

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

گردش روزگار

وقتی جسدم افتاد خواهی دید اتفاق فرخندهای است
آب می پوساندم و خورشید خشکم میکند 
باد مرا به پای علفی میبرد 
تمام شرافتم سبز میشود و گوسفندی مرا با هزاران دیگر 
بی ملاحظه آسیاب میکند 
آیا در روحیه اش مفیدم؟

چرندیاتِ یک سرماخورده‌ به وقت مهرماه 91

1- یک جور بی‌حال ِ خسته‌ی بدی هستم. با اینکه این دو روز خوابم کامل است و سمینار را هم داده ام و فقط یک اصلاحیه گزارش پژوهشگاه مانده و در یک سال اخیر تقریبن از معدود روزهای بیکارانه‌ام را می‌گذرانم، این سرماخوردگی نمیگذارد سرخوش باشم. سرم درد می‌کند. چیزی که میخورم تا بالا نیاورم هی سرفه می‌کنم... زیر چشمانم گود افتاده. همین الان که اینجا نشسته‌ام از فرط سرفه، نصف صبحانه‌ی دوست داشتنی را بالا آورده ام و چندین بار دسشویی رفته ام تا همه‌ی چایی‌ها و آب‌میوه ها و نوشیدنی‌ها از بدنم خارج شود. سرفه‌م کمتر از یک ساعت قبل است. بعد فکر می‌کنم آخر بار که اینجور شدم کی بود؟ هوووم زمستانی 89 که برای کنکور میخواندم. همان موقع که از آلودگی هوا دانشگاه‌ها را تعطیل کردند و....
  1-1- شاید نباید همه چیز را نوشت. خوب شما نخوانید همه‌ش‌ را..
2- فردا سیزن نه گریز آناتومی می‌آید. همین بهانه‌ای کوچک برای خوشی در این روزها. می‌گذارم هـ دانلود کند تا ازش بگیرم :ی
3- این پست را که بنویسم اگر حالش بود میروم سریال شیملس ببینم. این هم خوشی دیگری..
4- باید گزارش سمینارم را مرور کنم. دو فصل کرنل و موچوال.. قسمت آناتومی فک را هم باید تکمیل کنم، نه برای سمینار، برای تزم.
5- این روزها که می‌گذرد مثلن همین چند روزی که گذراندیم و در پیش است تولد کلی از عزیزانم است.
6- من سرفه می‌کنم بابا هی میگوید بخواب، استراحت کن... یعنی مثلن اینطور است که صبح از خواب بیدار میشوم، صبحانه میخورم سرفه میکنم. بابا میگوید خودت را خسته نکن باید بخوابی. من هم به این جمله آلرژی دارم. خسته‌ی چی؟ چقدر خواب... در اتاق را میبندم که صدایم جایی نرود....
7- دلم برای چند تا از دوستانم به شدت تنگ است. باید زنگ بزنمشان. صدایم درد می‌کند.
8-.... حسش نیست. سرم درد می‌کند. تب دارم... حس ادامه نیست... همین‌ها دیگر..

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

تاب خوردن خیال در روزهای تعبیرنشدنی*


  شکست خوردن گزینه‌ای نیست که انتخاب کنیم. تا آخرین لحظه دست نمی‌کشیم. برای به آخر خط نرسیدن می‌جنگیم. چیزی که ما رو هر روز صبح از تخت بیرون میاره فکر تهدید ِ زندگیمونه. به راحتی نمی‌ترسیم. شونه خالی نمی‌کنیم. عقب نمی‌کشیم. تسلیم نمی‌شیم. برای انجام دادن کارهامون، باید باور داشته باشیم شکست خوردن، انتخابمون نیست.
  اما وقتی آرزوهامون جاشون رو به واقعیت میدن و بالاخره مجبور می‌شیم تسلیم حقیقت بشیم، فقط به این معنیه که ما نبرد امروز رو باختیم، نه نبرد فردا رو، نه...
   اینجا موضوع در مورد تسلیم شدنه. وقتی این کار رو میکنی، وقتی تسلیم ساده‌ترین چیزای اطرافت میشی، ینی تو فراموش کردی. فراموش کردی که حتی اون اول داشتی باهاش می‌جنگیدی...


پ.ن: آقامون گریز آناتومی... یادم نیست اینو کجاش گفته، یه جا برای خودم نوشته بودمش.
*  زندگی تاب خوردن خیال در روزهاییست که هرگز تعبیر نمی شوند. عباس معروفی

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

به وقت ِ اول پاییزِ بی‌قراری

یک حس ترس از پاییز. نه که فکر کنی پاییز برایم خاطرات بدی داشته باشد یا هر چیز این فرمی. یه حس ترس ناشناخته که الان دارم تجربه‌ش می‌کنم. دلهره... هی حس می‌کنم دیر است، کلی کار عقب افتاده دارم که البت دوتاش را الان در ذهنم دارم. اما حس می‌کنم دیر است. استرس دارم. بعد این حس برای من بد نیست. ینی نه که اذیت نشوم، که ممکن است بدخواب هم بشوم -حالا امشب اینو چک می‌کنم-، اما این حس تشویش باعث میشود بدوم، عجله کنم، برنامه ریزی داشته باشم. چیزی که در تابستان ندارم. که فکر می‌کنم همیشه روز است و روشنایی ادامه پیدا می‌کند و... اما الان تا ذهن کار می‌کند شب است.
از بچگی وقتی مدارس شروع می‌شد، با ورودبه پاییز، همیشه یک جور ترسی داشتم که به ساعت 6-7 نزدیک بشوم. که اگر ساعت به شش برسد و هوا تاریک بشود یعنی روزم تمام شده. یعنی دیگه وقتی ندارم برای کارهام، برای انجام دادن برنامه هام....
دانشجو که شدم قضیه فرق کرد. هر چه زودتر تاریک میشد من هم زودتر خانه بودم، پس وقت بیشتری برای خانه بودن و خودم داشتم.
حالا میگویم این استرس شاید بد نباشد. چون اولین روز پاییز است، که چند تا کار عقب افتاده دارم و میدانم تا آخر هفته تمامشان میکنم. که حس بدی دارم از انجام نشدنشان تا حالا....
خلاصه که بدانید و آگاه باشید بعد از چند روز تهران نبودن و دیوانه بازی و عروسی رفتن و زمان را با دختر دایی‌هایی عزیز دل گذراندن، باید بنشینم و کلی وقت به خودم اختصاص بدهم و خودم را جمع و جور کنم.

پ.ن: قرار نبود این متن اینجوری کتابی نوشته شود. اما شد.

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

سنگی با نا‌م ِ.. نامش مهم نیست!‏

  «حالا دل‌ام می‌خواهد برایت بگویم اصلا کلمات دروغ‌اند. اما حتا وقتی که می‌دانی فقط نقاب‌اند، آن‌قدر واقعی به نظر می‌رسند که دل‌ات می‌خواهد باورشان کنی. می‌خواهم بگویم این تو نبودی که کلمات را به‌‌کار می‌بردی، این کلمات بودند که تو را به‌کار می‌گرفتند و مصرف‌ات می‌کردند تا برای خودشان چیزی بشوند که ارزش به‌ذهن ماندن داشته باشد. می‌خواهم بگویم حالا هر سنگی نام توست و جلوه‌ی توست که می‌تواند آن جنب‌و‌جوش عظیم پشت دروازه را، شهر را، بی‌رنگ و محو کند.»
(ویران می‌آیی- حسین سناپور)

   خرداد نود..... گوشه‌ای از ویران می‌آیی نوشتم: یک ماه از خواندن فصل اول "تماس آخر: نیمکت‌ها همیشه یک‌جورند" می‌گذرد. وقفه‌ای که بعدش ایجاد شد، تمام آن خوب نبودن‌‌ها و نتایج و انتخاب رشته و چه و چه، تماس آخر را از یادم برد. ادامه را که می‌خوانم خود را کنار آدمی می‌بینم که در گورستان بین آدم‌های آن بالا و آن زیر راه می‌رود و دنبال سنگی‌ست با نام همه‌ی دختران آبان ۵٣... نامی که مهم نیست چه باشد، فردوس لیلا نازنین... تا آخر می‌روم و باز شبیه سیکلی بسته فصل اول را می‌خوانم. هوووم نیمکت‌ها همیشه یک‌جورند. و حالا من سرگردان در گورستان درون، دنبال سنگی می‌گردم...

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

جملگی موکوتاه شویم

از کی موهام انقدر بلند شدن؟ تابستون 89 زمان دفاعم که کوتاه بود. کنکور بهمن 89؟ نه. یه عکس از صبح کنکور دارم که با میم خوشالانه تو دوربین نگاه می‌کنیم، موهام ریخته رو پیشونیم. بعدتر میشه عید 90. ای داره بلند میشه. من آدمی بودم که تا موهام به اندازه ای میرسید می‌دوییدم آرایشگاه یا خودم با قیچی میفتادم به جونش و موهای جلوی صورتم رو کوتاه میکردم و خیلی هم راضی بودم از دیوونه‌بازیم.
شاید از موقعی که رفتم سر کار ینی اردی‌بهشت 90 موهام بلند شد... اولاش سخت بود که کوتاهشون نکنم، بعدتر عادت کردم.
ولی الان مدتهاست که یه روز میگم بسه دیگه برم کوتاه کنم و اصن اونجوری باحالتره و آسونتره و ... بعد دوباره میرم و میام جلوی آینه موهام رو میبینم که رو شونه‌هام ریخته و میگم نــــــــه، نیگا چه خوشگله، حیفه. بعد هی این حالت صفر و یکی ادامه داره تا ببینم چی پیش میاد.
فلن عروسی آخر هفته رو برم، بعدش یه فکری به حالشون می‌کنم...

پ.ن: اینایی که خیلی ساله موهاشون بلنده، خسته نشدن از خودشون؟ کلن از زندگیشون؟ خوب چرا؟
پ.ن2: این پستم مال چند ماه پیش تو آرایشگاهه. بیا سریع عوض میشه نظرم. ثبات شخصیت ندارم :))

منو ببر از ویرونی*

کاش میشد همه چیز دو هفته منو ول می‌کرد و میرفت...

*

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

تجربه‌ی افسردگی؟

یادم نیست چند روز ولی شاید یک هفته‌ای بود که هر شب دو سه ساعتی را اختصاص می‌دادم به گریه کردن. در راه بازگشت به خانه، پای کامپیوتر،  موقع خواب... گریه نه اینکه بنشینم گوشه ای و هق‌هق کنم. فقط اشک... دلیل یا بهتر بگویم دلایلش؟ این روزها اوضاع خانه و خانواده در آرمانی‌ترین روزهای ممکن است. اما شاید اتفاقات اطراف. وضعیت اقتصادی و سیاسی. کارم. فکر کردن به آینده‌ی اینجا و خودمان. فکر کردن به یک سال دیگرم.

حالا اما دو شبی هست که گریه‌ام نمی‌گیرد. انگار که خوب شده باشم. اما یک اتفاق جدید اینکه همش دوست دارم بخوابم. منی که 7 ساعت خواب شبانه برایم بس است و زیر بار خواب ظهر نمی‌رفتم، الان ظهرها یکهو منگ خواب می‌شوم. ذهنم دیگر باهام نیست. به محض اینکه سرم را روی بالشت می‌گذارم خوابم و خواب می‌بینم.‏

هی فکر می‌کنم چه‌ شده که اینطور شدم؟ هوووم شاید مال آن یک روزی باشد که غذای دانشگاه را خوردم؟ شنیدید که می‌گویند غذاهای دانشگاه اخ است و.. نه.. بعد به این فکر می‌کنم که چه بد شده که حوصله تمرکز کردن روی کارم را ندارم. که حوصله جدی بودن ندارم. یکهو یاد پست پگاه مدنی می‌افتم که از علائم افسردگی گفته بود. خواب‌الودگی هم از علائمش بود؟ دوباره متن را میاورم. آره... خودم را با مواردش تطبیق می‌دهم:

1-  تا چند روز قبل که اشکم دم مشکم بود، نمیتوانستم شبها را بخوابم. الان زیاد میخوابم.
2-   "نمی توانید تمرکز کنید یا فعالیت های ذهنی که پیش از این به نظرتان راحت می رسیده اند اکنون سخت به نظر می رسند.تغییرش نمیدهم بس که خودم استم.
3-  ناامید شدنم هم ناامیدم کرده است.
4- آنقدری افکار منفی سراغم نمی‌آید. فقط هر شب بک‌گراند خواب‌هایم سیاه و روزهای بعد از جنگ است..
5-  دائم در حال خوردنم. نه که زیاد بخورم. ولی هی حس می‌کنم باید چیزی خورد.
مورد 6 تا 11 را هم ندارم. حالا یعنی من افسرده شدم؟! یادم بماند شب با میم صحبت کنم...

پ.ن: اه چقدر فونت اینجا بد است :|